معرفی کتاب گریگور و نشانگان رمزی
رمان علمی تخیلی گریگور و نشانگان رمزی، چهارمین جلد از مجموعه ی تاریخ اعماق زمین است و داستان پسری به نام "گریگور" را که قرار است در آینده، شهر ریگی لیا را، که در دنیای زیر زمین یا "آندرلَند" قرار دارد، از خطر نابودی نجات دهد را بیان می کند. او از سه سال پیش که برای نجات پدرش به آندرلند سفر کرده بود تا کنون، چندین بار دیگر هم به آنجا رفته است.
آخرین بار، برای نجات جان مادرش از بیماری طاعون، همراه خواهر کوچک ترش بوتز، به آنجا سفر کردند تا از درمان های پیشرفته ی مردم آندرلند برای بهبودی مادر بهره ببرند.
همه ی خانواده میدانند که گریگور برای نجات شهر زیر زمینی باید دوباره به آن جا باز گردد. وقتی موعد سفرش به آندرلند میرسد، همراه خواهرش بوتز راهی شده و مجبور میشود با یک شاهزاده ی دوازده ساله به نام لوکزا و یک موش صحرایی به نام ریپرد همراه شود تا از ریگی لیا و اهالی بی دفاع آن، در برابر هجوم دشمنان دفاع کند.
در این راه خفاشش پاندورا هم او را یاری خواهد کرد. باید دید؛ آیا گریگور می تواند همان گونه که پیشگویی شده، به عنوان جنگجوی سلحشور ریگی لیا، این سرزمین را از خطر نابودی نجات دهد یا؟...
برشی از متن کتاب گریگور و نشانگان رمزی
گریگور سعی کرد بلند شود. چراغ قوه اش هنوز سالم بود. هاوارد، لوکزا و آئورورا خونین و بی نفس کنارش دراز کشیده بودند. احتمالاً همان موج آن ها را به این وضع انداخته بود. اما اثری از بقیه نبود. گریگور فریاد زد: "بوتز!" چراغ قوه اش رو به تاریکی گرفت. تنها چیزی که دیده میشد، حجم عظیم آب بود.
حدود صد متر آن طرف تر، که شاید ورودی اسواگ بود، نایک و آریز روی آب پرواز می کردند و دنبال بقیه می گشتند. لوکزا گفت: "هزارد! هزار!" صدایش مانند صدای گریگور به سختی در میآمد. بوتز،هزارد، تالیا و تمپ، کوچ کترین، جوان ترین و آسیب پذیرترین اعضای گروه گم شده بودند. لوکزا با التماس می گفت: "آئورورا میتونی پرواز کنی؟ میتونی؟" اما خفاش طلایی هنوز آب بالا می آورد و نمی توانست جواب دهد.
نور چراغ قوهی گریگور روی چیزی افتاد که در نزدیکیشان در حال بال بال زدن بود. آریز شیرجه زد و وقتی بلند شد، گریگور تالیا را دید که ازش آب میچکید و از پنجه های آریز آویزان بود، هزارد هم به پنجه های تالیا آویزان بود. آریز قبل از برگشتن دوباره برای جستوجو، آن ها را آرام روی سنگ گذاشت. تالیا که کاملا زیر آب رفته بود، احتمالاً دچار شوک عصبی شده بود، اما دست کم هنوز تکان میخورد. به نظر میآمد که هزارد مرده باشد.
پوست روشنش کبود شده بود و زخم عمیقی بر سرش، خونریزی داشت. هیچ تکانی در قفسهی سینه اش نبود. هاوارد خودش را به سرعت بالای سر هزارد رساند و سعی کرد که نفسش را برگرداند. گریگور و آئورورا، که کمی حالشان بهتر شده بود، باهم لوکزا را نگه داشته بودند تا طرف هزارد نرود. گریگور گفت: "بذار هاوارد این کار رو بکنه! اون کارش همینه!" اگر مارت آن جا بود احتمالاً یک سیلی در گوش لوکزا میزد تا او را به حال خود بیاورد.
او این کار را با هاوارد کرده بود، وقتی که دیده بود حشره ها دارند خفاشش، "پاندورا" را حریصانه می خورند. اما گریگور نمیتوانست تصور کند که لوکزا را آن قدر محکم بزند. وقتی آن قدر آرام شده بود که آئورورا میتوانست تنهایی نگهش دارد، گریگور دستش را برای آریز تکان داد تا طرفش بیاید. آن ها در ارتفاع کم، نزدیک آب پرواز می کردند و دیوانه وار در جست و جوی اثری از حیات بودند. گریگور فریاد میزد: "بوتز! بوتز!" هر ثانیه ای که می گذشت، امید گریگور کمتر و کمتر میشد.
دیگر تقریبا کاملا ناامید بود که صدای ناله مانند آرامی را شنید که میگفت: "ما...مان!" دفعهی بعد صدا کمی بلند تر بود: "ما...مااان!" سنگینی ناامیدی از قلب گریگور رفت: "آه خدایا او اون زنده ست! بوتز! دارم میام! صبر کن!" صدای بوتز را شنید که "ما...ما...ن" میگفت، ولی نمی توانست تشخیص دهد از کجا میآید.
پرسید: "صداش از کجا میاد آریز؟" آلیس گفت: "نمیدونم! نمیتونم جاش رو پیدا کنم!" "ما...ما...ن" صدا این بار ضعیف تر از قبل بو گریگور حس میکرد که تاریکی او را برای همیشه در خود فرو بلعیده است. "بوتز! تو کجایی؟" مگر بوتز می توانست بگوید که کجاست؟ اما میتوانست...
نویسنده: سوزان کالینز مترجم: ریحانه عظیمی انتشارات: ویدا
نظرات کاربران درباره کتاب گریگور و نشانگان رمزی
دیدگاه کاربران