درباره کتاب عشق را باور کن
داستان این کتاب در مورد دختری نقاش به نام "افسون" می باشد که روزی سر خاک مادرش می رود و در آن جا پسری جوان از او درباره ی نسبت اش با کسی که در قبر دفن است، سوالاتی می پرسد. افسون به سوالات این غریبه پاسخی نمی دهد اما درست بعد از برگشتن به خانه فکرش درگیر آن پسر و سوالاتش می شود و احساس عذاب وجدان می کند. درست یک هفته بعد، روزی که افسون نمایشگاه نقاشی اش را برگزار می کند و همه ی اقوام برای دیدن آثارش به نمایشگاه می آیند، پسرعمه ی افسون همراه با دوستش "سامیار" به محل برگزاری نمایشگاه می آید و افسون متوجه می شود که این پسر همان پسری است که در قبرستان او را سوال پیچ کرده بود. سامیار و افسون از دیدن یکدیگر به شدت جا می خورند و این تازه آغاز ماجراهای پر فراز و نشیب این رمان است. "کبری بهرامی هیدچی" معجزه ای به نام عشق را در زندگی شخصیت های کتابش می اندازد و آن ها را درگیر ماجراهای دوست داشتنی می کند. "عشق را باور کن" پر از درس زندگی است و لحظات شیرین عاشق شدن، در عین ناباوری را به زیباترین حالت ممکن به تصویر می کشد. لحظاتی شیرین که بدون شک هدیه ی معجزه ای به نام عشق است.
برشی از متن کتاب عشق را باور کن
افسون با بی میلی از پله ها پایین رفت و قدم به حیاط گذاشت. کمی آن سوتر نگاهش به پویا افتاد که روی یکی از صندلی های فلزی نشسته و در حالی که نگاه به چشم انداز محوطه دوخته، عمیقا در فکر بود. پسرعمه ی شلوغ و پرسروصدایش با این سکوت و این نگاه عمیق جور در نمی آمد، عجیب بود! شال دور شانه هایش را محکم کرد و نرم نرم به طرف اش راه افتاد. کنارش که رسید پویا هنوز در اندیشه های دور و دراز غرق بود. افسون سر خم کرد و کنار گوشش گفت: - سکوتت به نظر مرموز میاد... خبریه؟ پویا تکانی خورد و به سویش برگشت. در اولین نگاه متوجه رنگ پریدگی افسون شد و چشم هایی که هنوز اندکی پف کرده به نظر می رسیدند. دختر جوان لبخندی نه چندان گرم و سرحال به رویش زد و گفت: - هوا گرفته... بهتر بیای تو! پویا سر تکان داد: - اینجا رو ترجیح می دم. و به صندلی کنارش اشاره کرد و با لحنی شوخ گفت: - بشین تا بارون نباریده خطر خیس شدن تهدیدت نمیکنه! افسون در حال نشستن پوزخند زد: - خطر نیست، لذته، چون دیروز تجربه اش کردم! مثل موش آب کشیده اومدم خونه و نزدیک بود همه رو سکته بدم. بعد خندید و افزود: - تجربه جالبی بود. پویا حس کرد خنده دختر دایی اش عصبی است. سر تکان داد و گفت: - اسم من و هم به لیست اونایی که داشتی سکته می دادی اضافه کن. می دونی دیشب چند بار زنگ زدم؟ افسون نفسی عمیق کشید و گفت: -شرایط حرف زدن نداشتم. -و اصلا هم فکر نکردی کار واجبی داشته باشم؟ -پویا بحث نکن باشه؟ -ولی الان که شرایط حرف زدن داری، نه؟ - می بینی که جلوت نشستم. -پس آروم باش و اینقدر تند صحبت نکن. افسون چیزی نگفت. پویا پس از لختی سکوت، مجدداً به حرف آمد. - اون چه می خوام بگم مربوط به... مربوط به سامیاره! اون همه چیز رو به من توضیح داد... افسون ناگهان برآشفت: -راجع به اون احمق دروغگو نمی خوام چیزی بشنوم. پویا سعی کرد آرامش سازد. - افسون اینقدر عصبی نباش دختر! سامیار نه احمقه نه دروغگو! فقط دنبال حقیقت می گرده، همین! - کدوم حقیقت؟ این که مهیا احمدی، هستی آزاد مادر اونه؟! پس مادر من کیه؟! من نمی تونم قبول کنم مهیا زنده نیست، اون مرده. اگر زنده بود محال بود اجازه بده من رو کسی غیر از خودش بزرگ کنه، مادرم بود تنها نمی ذاشت پویا، رهام نمی کرد. اشک چشم هایش را پر کرده بود و صدایش می لرزید. پویا با ملایمت گفت: - آروم باش، آروم. این دقیقا همون چیزیه که من و سامیار هم ازش سر در نمیاریم! این همون حقیقتیه که سامیار دنبالش می گرده. اینکه اگه مهیا زنده اس این قبر چه معنی داره و اگر مرده پس هستی کیه؟ افسون با بغض گفت: - مگه فقط یه مهیا احمدی تو دنیا وجود داره؟ پویا پاسخ داد: - نه، اما فقط یه سامیار آزاد هست که بچه واقعی پدرش نیست، که آزاد نام خانوادگی واقعیش نیست، که اسم واقعی مادرش هستی نیست، که مادرش مهیا احمدی و پدرش... به اینجا که رسید سکوت کرد!
نویسنده: کبری بهرامی هیدجی انتشارات: شقایق
نظرات کاربران درباره کتاب عشق را باور کن | بهرامی هیدجی
دیدگاه کاربران