بخشی از کتاب نه شهریار امبر:
کمی دیگر فکر کردم. خیر، باز هم چیزی یادم نمی آمد. ناگهان یادم آمد با خودروی سواری ام از بالای پرتگاهی به یک دریاچه سقوط کرده بودم. تنها چیزی که یادم می آمد همین بود. من... به خودم فشار آوردم و شروع کردم به عرق ریختن.
هیچ نمی دانستم چه کسی هستم. برای اینکه سرم را گرم کنم، نشستم و تمام باندپیچی هایم را باز کردم. زیر باندها که زخمی نداشتم، کارم درست بود. گچ پای راستم را شکستم؛ ابزار لازم را هم از میله های بالای تختم به دست آوردم. یکدفعه احساس کردم که باید بلافاصله بزنم به چاک و کاری بود که حتما باید انجامش می دادم.
پای راستم را امتحان کردم: ایرادی نداشت.
گچ پای چپم را هم شکستم و در آوردم، بلند شدم و به سمت قفسه رفتم. لباسی آنجا نبود.
نظرات کاربران درباره کتاب افسانه امبر 1: نه شهریار امبر
دیدگاه کاربران