کتاب خواب آور تنها از مجموعه ی زندگی برای امروز، زندگی اجتماعی نوشته ی اودو وایگلت و ترجمه ی پریسا برازنده توسط انتشارات منادی تربیت به چاپ رسیده است.
این کتاب داستان برگرفته از گزیده ی ادبیات خارجی است و در آن داستانی زیبا و تخیلی برای کودکان نقل شده است. این اثر زندگی خواب آور را برای کودکان نقل می کند، خواب آور شخصی است که هر روز وقتی هوا تاریک می شود، در آسمان ها با کشتی پرنده اش گشتی می زند و گرد خواب را در همه جا پخش می کند و بعد از آن همه احساس خواب می کنند و می خوابند. وقتی او کارش تمام می شد به خانه برمی گشت و برای خودش چای درست می کرد، روی صندلی اش می نشست و کتاب می خواند. تا زمانی که خورشید طلوع می کرد سپس به رختخواب می رفت و می خوابید. اما او دیگر حال خوبی نداشت و به شدت احساس تنهایی می کرد، بنابراین شب بعد بر روی سر دو نفر گرد خواب نپاشید تا با آن ها دوست شود و از تنهایی دربیاید. اما وقتی به سراغشان می رفت به ناگهان آن ها نیز به خواب می رفتند و خواب آور بار دیگر تنها می شد. او تصمیم گرفت به جنگل برود و با حیواناتی که شب ها بیدار بودند دوست شود. اما به محض رسیدن به خفاش، جغد و روباه همگی به خواب می رفتند. او تصمیم گرفت به زیر دریاها برود و با آبزیان دوست شود ولی آن جا نیز همین اتفاق رخ می داد. اما لحظه ای که از دریا بیرون آمد به ناگهان متوجه عکس ماه شد و ... . تصویرگر کتاب زیبوله هویسر است و این اثر برای گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.
برشی از متن کتاب
هر روز، وقتی هوا تاریک می شود و مردم به خانه هایشان می روند، کسی هست که توی آسمان می چرخد و غبار خواب روی مردم می ریزد. آن وقت، مردم، یکی یکی خوابشان می گیرد و پلک هایشان را روی هم می گذارند و م یخوابند. یک شب نزدیک صبح بود که آدم خواب آور به خانه اش برگشت. اما آن روز اصلا خوش حال نبود. او معمولا وقتی که به خانه بر می گشت، برای خودش چای درست می کرد، روی صندلی اش می نشست و کتاب قشنگی می خواند. گاهی هم از پنجره بیرون را تماشا می کرد تا خورشید طلوع کند. بعد کش و قوسی به خودش می داد و به رخت خواب می رفت. اما آن روز مثل همیشه نبود. «حوصله ام سر رفته.» فکر کرد پس چه کار باید بکند؟ بهترین کار، فقط داشتن دوست است. «اما من که هیچ دوستی ندارم! این طوری زندگی خیلی سخت است. پس من برای خودم دوستی پیدا می کنم. همین فردا شب!» حالا وقتی به رخت خواب رفت، خیلی خوش حال بود. فردا شب، مثل همیشه، سوار کشتی هوایی اش شد و روی شهر پرواز کرد و شن ها و غبارهای خواب را روی همه ریخت. اما او دو نفر را جا انداخت: یک دختر و یک پسر. آن شب، آن دو نفر، خوابشان نمی برد. آدم خواب آور، بادبان های کشتی را مستقیم به طرف اتاق پسر کوچولو چرخاند. پسرک توی رخت خوابش هنوز بیدار بود. «سلام» پسرک با تعجب فریاد زد: «تو هستی که غبار خواب پخش می کنی؟» او گفت: «بله خودمم، دوست داری با من دوست باشی؟ من دنبال یک دوست می گردم.» پسرک گفت: «که این طور!» و درحالی که به شدت خمیازه می کشید، گفت: «من تاحالا با کسی مثل تو دوست نشده ام.» او با خوش حالی گفت: «بیا با هم بازی کنیم، بیا سوار کشتی هوایی شویم.» «باشد، قبول» پسر قبول کرد؛ ولی چند لحظه بیشتر نگذشته بود که خوابش برد. آدم خواب آور با تعجب گفت: «تو واقعا دوست عجیبی هستی! پس چرا خوابیدی؟ آن هم درست وقتی که من به دیدنت آمدم! خوب شاید پیش دختر کوچول شانس بیشتری داشته باشم.» دوباره پرواز کرد. پیش دختر کوچولو هم درست همان ماجرا تکرار شد. ...
نویسنده: اودو وایگت مترجم: پریسا برازنده موسسه فرهنگی منادی تربیت
نظرات کاربران درباره کتاب خواب آور تنها
دیدگاه کاربران