معرفی کتاب دختر ماه، پسر خورشید
" خورشید " شاهزاده ی " حلب " به همراه برادرش " فرخ زاد " برای خواستگاری از " مه پری " دختر پادشاه چین به دربار می رود. فرخ زاد برادر خورشید به جای او مقابل " شروانه " دایه ی مه پری قرار می گیرد و به سوالات او پاسخ می گوید. فرخ زاد برای پاسخ سوال آخر چهار روز وقت می خواهد. شروانه قبول نمی کند و فرخ زاد را به زندان می اندازد.
مه پری و شروانه نمی دانند که او خورشید شاه نیست. خورشید شاه نزد سمک عیار می رود و داستان را برای او تعریف می کند و از او کمک می خواهد. سمک تصمیم می گیرد به او کمک کند. خورشید شاه شبانه، در قالب غلامی نوازنده و آوازخوان وارد مجلس بزم شبانه ی مه پری می شود...
برشی از متن کتاب دختر ماه، پسر خورشید
دخت چین و پسران حلب و ماچین سمک کت بسته میان ستون های مرمرین قصر فغفور شاه ایستاده بود و به چلچراغ های سنگین بارگاه و طاق های بلند نگاه می کرد. زنجیرهای کلفتی بازوهایش را به بالاتنه چسبانده بود و جای سلاح ها روی کمربندش خالی بود. سرباز ها پشت درهای بارگاه هرچه سلاح داشت از او گرفته بودند. پای هر ستون، سربازی آماده به حمله ایستاده بود و هر حرکت کوچک سمک را زیر نظر داشت. رو به روی سمک در جایگاه پادشاه فغفور شاه روی تخت نشسته بود. سمت راستش مه پری در لباسی تیره و یمت چپش مهران وزیر ایستاده بودند. هرسه در سکوت به سمک خیره بودند. مه پری ابرو در هم کشید. سر نزدیک پادشاه برد و در گوشش گفت: " هنوزم نمی فهمم چرا سمک این جاست؟ " پیش از این که فغفور پاسخ بدهد، مهران با نگاهی سرد خیره به سمک، آهسته گفت: " جای شگفتی نداره. " مه پری رو به مهران اخم کرد. پادشاه دهانش را نزدیک گوش مه پری برد: " من هم نمی فهمم. " مهران حرکتی به سر و ابرو ها داد. ریش بزی اش را نوازش می کرد و از سکوی سنگی بارگاه پایین آمد. چند قدم به سمت سمک برداشت. گفت: " ما همه ی روز زمان نداریم سمک، جواب می دی یا نه؟ " سمک تا آن جا که زنجیر ها اجازه می دادند، شانه بالا انداخت: " شما چیزی از من نپرسیدید. " مهران غرولند کرد و صدای بلندش بین ستون های بارگاه پیچید: " کی رو فریب می دی مردک؟ شروانه گم شده؟ نگهبان سیاه چال مرده، زندانی ها فرار کردند. غیر از تو کی توی این اتفاق ها دخیله؟ " سمک شگفت زده به مهران خیره شد: " شاید شروانه با زندانی ها فرار کرده! " - که با اون ها چی کار کنه؟ - لابد بکشدشون. - وقتی بی دردسر می شه توی سیاه چال انجامش داد؟ - عجوزه است! هرکاری ازش بر می آد. فغفور رو به مهران تایید کرد: " هر کاری ازش بر می آد. " مهران انگشتش را در هوا تکان داد. " سمک، سمک! من تو رو می شناسم، هفت خط تر از این حرف هایی! حالا هم از صدقه ی سر همین زبون بازی ها و آب زیر کاهی ها زنده ای. شاید این اتفاق ها کار تو نباشه، اما یا توش دخیل بودی یا در انجام دادنشون شریک داشتی. " سمک دست ها را تا جایی که می توانست بالا آورد: "اگه به من بگید چه شده... " فغفور دهان باز کرد که مهران گفت: " تعریف کن شهدخت. "
(عشق های فراموش شده) نویسنده: پری ناز قاسمی انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب دختر ماه پسر خورشید
دیدگاه کاربران