کتاب هیولای هاوکلاین نوشته ی ریچارد براتیگان با ترجمه ی حسین نوش آذر توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.
شخصیت های اصلی کتاب، دو دوست قدیمی به نام های "گریر" و "کامرون" و هم چنین، خانم "هاوکلاین" و "مجیک چایلد"، دو خواهر دو قلو و پانزده ساله، هستند. شغل گریر و کامرون، کشتن آدم ها می باشد؛ فعالیتی غیر اخلاقی که در ازای دریافت مبالغی قابل توجه، و بنا به درخواست افراد مختلف، به صورت کاملا حرفه ای توسط آن ها صورت می پذیرد. هاوکلاین و مجیک نیز، همراه با یک دیگر، در خانه ی پدری شان زندگی می کنند که در شهر سنترال کانتی، و شرق اورگان، قرار دارد و بر روی غارهایی یخی ساخته شده است؛ همین موضوع موجب وجود سرمای همیشگی در خانه ی آن ها می شود.
این دو خواهر، رازی بزرگ در زندگی دارند که همواره آزارشان می دهد؛ رازی که به مشکلی خطیر مبدل شده، و باید حل گردد، ولی خودشان توانایی انجام آن را ندارند. از همین روی به مهارت های گریر و کامرون نیاز داشته، و مدت هاست که در پی یافتن این دو مرد هستند. اما تا کنون قادر نشده اند که با گریر و کامرون ملاقات کنند. اصل ماجرای داستان از جایی آغاز می گردد که مجیک چایلد، به دنبال جست و جوهای همیشگی اش، مردان قصه را در پرتلند اورگان می یابد و سپس با پرداخت 5000 دلار دستمزد، از آن ها می خواهد تا همراه با او، جهت انجام ماموریتی مهم، به سوی شرق اورگان حرکت کنند. با پذیرش این مبلغ توسط گریر و کامرون، ماجراهایی بسیار جذاب و پرکشش خلق می شود.
برشی از متن کتاب
وقتی داشتند آرام آرام سوار بر اسب، به طرف عمارت می رفتند، در ورودی عمارت باز شد و زنی به ایوان رفت. او خانم هاوکلاین بود. یک پالتوی سنگین سفید رنگ پوشیده بود. ایستاده بود روی ایوان و به آن ها نگاه می کرد که سواره نزدیک می شدند. گریر و کامرون تعجب کرده بودند که خانم هاوکلاین در بعدازظهر داغ ماه ژوئن پالتو پوشیده است. خانم هاوکلاین، بلند قد و ترکه ای بود و موهای بلندی به رنگ شبق داشت. پالتو از روی شانه اش مانند آبشار تا ساق پاهایش که پوشیده بود در چکمه های نوک تیز فرو می لغزید. چکمه هایش ورنی بود و مانند ذغال گداخته می درخشید. مثل این بود که جنس چکمه هایش از جنس ذغال هایی بود که کنار عمارت روی هم بار شده بودند. ایستاده بود روی ایوان و به آن ها نگاه می کرد که نزدیک می شدند. حتی یک قدم هم به طرف شان برنداشت. اصلا از جایش تکان نمی خورد. ایستاده بود و نگاه می کرد به آن ها که از شیب تپه پایین می آمدند. خانم هاوکلاین تنها کسی نبود که به آن ها نگاه می کرد. از یکی از پنجره های طبقه ی بالا هم به آن ها نگاه می کردند. به صدمتری عمارت که رسیدند، هوا ناگهان سرد شد. درجه ی حرارات هوا تقریبا سی درجه کاهش پیدا کرده بود. تغییر درجه ی حرارت هوا آن قدر ناگهانی بود که مثل کارد توی بدن شان فرو رفت. انگار در چشم برهم زدنی از تابستان به زمستان رسیده بودند. دو اسب خانم هاوکلاین و مرغ ها و خروس ها در گرما ایستاده بودند و به آن ها نگاه می کردند که داشتند در چند قدمی شان به قلمرو سرما وارد می شدند. مجیک چایلد به آرامی دست بلند کرد و با مهربانی برای خانم هاوکلاین دست تکان داد. خانم هاوکلاین هم با همان مهربانی برای او دست تکان داد. وقتی به فاصله ی پنجاه قدمی عمارت رسیدند، متوجه شدند که زمین یخ بسته است. خانم هاوکلاین یک قدم به طرف آن ها آمد. بی اندازه خوشگل بود. خطوط چهره اش به زیبایی و کمال صدای ناقوس کلیسا در یک شب مهتابی بود. به بیست و پنج قدمی عمارت که رسیدند، خانم هاوکلاین تا پای راه پله آمد. هشت پله به چمنزار زرد رنگ راه می بردند و لایه های ضخیم یخ، راه پله را مثل یک سینی نقره ای عجیب پوشانده بود. برآمدگی ها و فرورفتگی های کپه های برف در اطراف عمارت باعث شده بود که علف ها نتوانند خود را به عمارت برسانند. اگر کپه های برف نبود، علف های یخ زده ی زرد شده ادامه ی منطقی عمارت و فرشی بودند که از بس بزرگ بود، نمی شد آن را توی عمارت پهن کرد. علف ها قرن ها بود که به این شکل یخ بسته بودند. بعد مجیک چایلد زد زیر خنده. خانم هاوکلاین هم زد زیر خنده و از هم آوایی خنده های این دو زن، صدای خیلی قشنگی به وجود آمد. آن ها غش غش می خندیدند و در همان حال در آن هوای سرد، بخار نفس شان از دهان بیرون آمد و صدای خنده شان طنین زیبایی داشت ...
نویسنده: ریچارد براتیگان مترجم: حسین نوش آذر انتشارات: مروارید
نظرات کاربران درباره کتاب هیولای هاوکلاین - براتیگان
دیدگاه کاربران