معرفی کتاب مرداد دیوانه
شخصیت اصلی رمان، "شهراد شاهانی" پسری مغرور است که مادرش را به هنگام تولد از دست داده و تحت حمایت پدرش، "آقای شاهانی" در خانه باغی بزرگ واقع در خیابان "دکتر حسابی الهیه ی تهران"، روزگار خوش و سرشار از رفاهی را پشت سر می گذارد. شاهانی با شراکت و همراهی دوست و همسایه ی قدیمی و دیوار به دیوار منزلش، "آقای نژدی"، در سبزه میدان، یک حجره ی فرش فروشی را اداره نموده و از طریق صادرات فرش به اروپا و آمریکا، ثروت قابل توجهی را کسب می کند. "بیژن"، پسر آقای نژدی و دوست شهراد می باشد که همواره بیش تر اوقاتش را با شهراد سپری می نماید. "منیژه" نیز، خواهر بیژن است که پس از طلاق والدین شان، زمانی که تنها کودکی شش ماهه بود، همراه با مادرش به "ایتالیا" مهاجرت می کند اما در سن 14 سالگی، بنا به درخواست مادرش که با بیماری سختی دست و پنجه نرم می کرد، نزد برادر و پدرش باز می گردد. در این هنگام، شهراد، پسری 16 ساله است. به مرور زمان، این پسر و دختر جوان به یک دیگر دل بسته و روز به روز به هم نزدیک تر می شوند ولی منیژه بر خلاف میلش ، به ناچار جهت پرستاری از مادرش، مجددا به فلورانس ایتالیا بازگشته و پسر مورد علاقه اش را ترک می کند. در طی این مدت، منیژه مدام برای شهراد ایمیل و نامه می فرستد اما با بی توجهی های او مواجه می گردد؛ گذشت زمان، یاد و خاطر منیژه را از ذهن پسر قصه پاک می کند. دو سال بعد، شهراد در رشته ی ریاضیات محض در دانشگاه شریف قبول می شود اما دیری نمی گذرد که از تحصیل انصراف می دهد. همین موضوع آقای شاهانی را که جهت انجام امور معاملاتی در مونیخ اقامت دارد، به شدت متاثر ساخته و علی رغم توصیه ی پزشکان به دلیل عود کردن بیماری قلبی و منع از پرواز، به سوی تهران حرکت می کند اما در میانه های راه، سکته کرده و فوت می کند. در چنین شرایطی، شهراد به عنوان تنها وارث خانواده، تمامی اموال پدر را به ارث برده و وارد ماجراهایی پر فراز و نشیب می شود.
برشی از متن کتاب
حافظه زشت ترین خصوصیت انسان است. چیزها باید از یاد آدم برود وگرنه جهنم را در همین دنیا به خودمان هدیه داده ایم. اما برای کسی که زندگی اش را بر پایه کینه و انتقام می گذارد، هیچ چیز به شیرینی حافظه نیست. به خصوص برای کسی چون من. در خیابان دکتر حسابی الهیه بزرگ شدم. با بیژن. در دو خانه باغ چسبیده به هم. از آن هایی که فقط در خاطرات قدیمی های محل مانده. تازه اگر خود این قدیمی ها هنوز مانده باشند. پدرهای مان تو سبزه میدان، ته بازار کفاش ها، شریک یک حجره فرش فروشی بودند و به اروپا و آمریکا فرش صادر می کردند. من و بیژن با هم بزرگ شدیم. مادر بیژن وقتی خواهرش منیژه شش ماهش بود از آقای نژندی طلاق گرفت و رفت ایتالیا زندگی کند. منیژه را هم با خودش برد. آن سال ها هنوز چیزهایی از باغ های الهیه مانده بود. هنوز بعضی غروب ها می توانستی روباه ها را ببینی که از پرچین باغ ها می پریدند و مثل برق از جلو چشم هایت دور می شدند. هنوز می شد بلبل و دارکوب و حتی طوطی را روی درخت ها دید و از ترس مارها شب ها نخوابید. همان سال ها بود که من قاتل مادرم شدم. با این که در بیمارستان زنان میرزاکوچک خان که از بهترین بیمارستان های زنان و زایمان اوایل دهه شصت تهران بود به دنیا آمدم، لحظه به دنیا آمدن من مرد. آیا این سرنوشت من بود؟ آیا قرار بود قاتل مادرزاد باشم؟ همیشه یقین داشتم حتی وقتی فکر می کنی روی زمین صاف قدم می گذاری، در واقع خیلی شانسی روی چاه هایی که زیر پایت هستند پا نگذاشته ای. مرگ مادرم اولین چاه زندگی ام بود که بهم اجازه نداد از رویش بپرم. پدرم هیچ وقت ازدواج نکرد. هیچ وقت نگذاشت جای خالی مادرم را حس کنم. برای همین لوس و دردانه بار آمدم. تقریبا هر چیزی می خواستم در اختیارم بود. همین طوری ها بود که همه چیز زود دلم را می زد. همه چیز نه البته. عدد و رقم عشق اول و آخرم بود. می توانستم ساعت ها با آن ها ور بروم و بالا و پایین شان کنم و متوجه گذشت زمان نشوم. از آدم های دنیا برای من فقط پدرم و بیژن مهم بودند. از کافی هم کافی تر بودند. تا آن تابستان شانزده سالگی که منیژه را بعد از سال ها دیدم، تقریباً چیزی از او یادم نبود. حال مادرش خوب نبود و او را فرستاده بود پیش پدرش زندگی کند. از وقتی رفته بود پایش را ایران نگذاشته بود. هر سال تابستان آقای نژندی و بیژن می رفتند اروپا و با هم گشتی می زدند، اما مادرش اجازه نمی داد منیژه بیاید ایران تا بالاخره مریض شد و به این قضیه راضی. آن سال، آتشی نبود که ما دو تا نسوزانده باشیم. فارسی را خیلی خوب صحبت نمی کرد، اما این دختر چهارده ساله هوش و زیبایی ای داشت که گویا توی دنیا به دخترهای ایرانی نسبت می دادند. همان جذابیت و مهربانی و شیطنت. به من که پسر یکی یک دانه بودم، با این که خیلی محبت داشت، اما زیاد آوانس نمی داد. این البته از تربیت اروپایی اش بود. من هم زیاد حوصله دخترها را نداشتم، برای همین مدام سربه سر هم می گذاشتیم. یا همدیگر را اذیت می کردیم یا دیگران را. اوج آن هشتم آذر بود، روزی که تیم ملی فوتبال ما استرالیا را شکست داد. فقط پنج دقیقه بعد بازی، چهارراه پارک وی بودیم و خدا شاهد است ما دو تا آتیش پاره اولین کسانی بودیم که زیر پل رقصیدند و بزرگراه را بند آوردند...
خرید کتاب مرداد دیوانه
نویسنده: محمدحسن شهسواری انتشارات: هیلا
نظرات کاربران درباره کتاب مرداد دیوانه
دیدگاه کاربران