کتاب یک دسته گل بنفشه اثر آلبا د سس پدس
در داستان "یک دسته گل بنفشه"، ماجرای زندگی دختری بیست و هشت ساله و مجرد به نام "دانا" را می خوانیم که با درآمد حاصل از آموزش پیانو، هزینه های زندگی خود را تامین می کند. "آندرآ"، دوست پسر دانا، و عشق هشت ساله ی این دختر است که با گذشت سال ها از زمان رابطه ی عاشقانه اش، هم چنان نیز دانا را از صمیم قلب دوست می دارد، اما همواره درگیر مشغله های کاری اش می باشد و از دانا غافل می ماند. اصل ماجرای این داستان از جایی آغاز می گردد که دختر قصه، در یکی از کلاس های آموزشی خود، با "ساشا"ی هجده ساله و پرنشاط آشنا می شود؛ پسری که همواره روزهای خوش دوران هجده سالگی او را برایش زنده کرده، با رفتارها و سخنانش حس و حالی تازه، زیبا و دل انگیز را در قلب و روح دانا پدیدار می سازد. حس و حالی عاشقانه که احساسات دانا را نسبت به ساشا برمی انگیزد و با گذشت زمان، او را از آندرآ، دورتر و دورتر می کند. تا این که در یکی از روزها، آندرآ متوجه علاقه ی او به ساشا شده، واکنشی غیر قابل پیش بینی از خود بروز می دهد و ماجرایی خواندنی را رقم می زند.
کتاب "یک دسته گل بنفشه"، مجموعه ی بیست و یک داستان کوتاه تحت عناوین "بندر"، "شهاب"، "سفر شبانه"، "موسیقی مجلسی"، "نام من رجیناست"، "دزد"، "پیراهن عروسی"، "معبد بسته"، "معجزه"، "شاهکار"، "آفتاب سوزان"، "در امن و امان"، "مادر مشهور"، "یاس"، "سلطه ی حکومت"، "پناهگاه"، "دوشیزه ترزا"، "یک دسته گل بنفشه"، "خانه ی کنار دریاچه ی کوچک آبی رنگ"، "سوءظن" و "یک سگ و دو بچه گربه" را در برمی گیرد.
فهرست کتاب یک دسته گل بنفشه
بندرشهابسفر شبانهموسیقی مجلسینام من رجیناستدزدپیراهن عروسیمعبد بستهمعجزهشاهکارآفتاب سوزاندر امن و امانمادر مشهوریاسسلطه ی حکومتپناهگاهدوشیزه ترزایک دسته گل بنفشهخانه ی کنار دریاچه ی کوچک ابی رنگسوءظنیک سگ و دو بچه گربه
برشی از متن کتاب یک دسته گل بنفشه
بندر
زن هایی که جلو در خانه ها روی نیمکت های سنگی نشسته بودند، خبر را دهان به دهان به هم رساندند. بعضی از آن ها برای کشیدن صلیب به روی سینه ی دستان خود را که در دامن گره کرده بودند، بالا بردند. پشت سر آن ها درهای تیره رنگ خانه ها باز می شدند. طرف های غروب بود. در آن ساعت، زن ها با لباس های مشکی و شالی به روی سر، از خانه خارج می شدند و در آن خیابان سراشیبی که به راهرو شباهت داشت، کنار هم روی نیمکت ها می نشستند. صدای قدم های شان روی ریگ خیابان، انگار ادامه ی طنین قدم های شان در خانه بود. پنجره ها کوچک و تک و توک بودند، به نحوی که گویی نمای خانه اصلا پنجره ای مشرف به خیابان ندارد. زن ها خیلی کم حرف می زدند. بی حرکت نشسته و منتظر ساعتی بودند که باید به خانه برگردند. اگر هم با هم حرفی می زدند به هم نگاهی نمی انداختند. به هر حال می دانستند که جواب زن مجاور چیست. فقط پیرزن ها پشت در خانه ها می نشستند. جوان ها، طرف های غروب، زیر بغل یک دیگر را می گرفتند و سه چهارتایی با هم به پایین، به طرف بندر کوچک می رفتند. در آن جا، گاه، آواز می خواندند و بعد در مراجعت، موقعی که به خیابان اصلی می رسیدند، بار دیگر آهسته صحبت می کردند، صدای کرکر خنده را هم پایین می آوردند. درست مثل این که در کلیسا باشند. خبر به بندر رسید و پخش شد. بعضی از زن ها با تکرار آن، تسبیح بلندی را که به دور کمر خود، روی دامن مشکی، بسته بودند به حرکت درمی آوردند. زن های جوان با شنیدن خبر احساس تاسف می کردند، خبری که دهان به دهان گشته و کسی را متعجب نکرده بود. یک ساعت قبل، دون کوئیریکوی کشیش را دیده بودند که دست ها به روی سینه و نگاه به پایین، وارد خانه دو خواهر شده بود. پشت سر او هم ننا پا به خانه گذاشته بود. این زن، مرده شور بود. وقتی کشیش از آن جا خارج شد، کسی از او سوالی کرد و او در جواب به آسمان نگاه کرد و بازوانش را از هم گشود. آن وقت خبر آهسته آهسته از خیابان پایین رفت و به بندر رسید. «یکی از دوقلوها مرده است.» دخترهای جوان به این فکر افتادند که دو روز دیگر مراسم تدفین صورت خواهد گرفت. با ورود کشیش به کلیسا، صدای نواختن ناقوس ها بلند شد و تا روی دریا رسید. گرچه سطح آب هم چنان بی حرکت بر جای ماند. قایق های ماهیگیران با فانوسی روشن، به دریا می رفت. خبر به آن قایق ها هم رسید. دخترها با صدایی اسرارآمیز خبر را پخش می کردند: «خواهر دوقلوی او مرده است.» صاحب مغازه بزرگ، همان که چراغ الکتریکی داشت و مغازه اش بوی سیگار برگ و گوشت خوک می داد، داشت پول خردها را می شمرد. همان طور که آن ها را از روی پیشخوان جمع می کرد در مشت می گرفت، رو به شوهرش که کمی آن طرف تر نشسته بود و چپق می کشید کرد و گفت: ...
- نویسنده: آلبا د سس پدس
- مترجم: بهمن فرزانه
- انتشارات: ققنوس
نظرات کاربران درباره کتاب یک دسته گل بنفشه
دیدگاه کاربران