معرفی کتاب تان جی ها 1 (صندوقچه و سنجاقک)
شخصیت اصلی این داستان نوجوانی به نام "هورس اف. اندروز" است؛ او یک روز وقتی داشت از مدرسه به خانه بر می گشت از شیشه های دود گرفته ی اتوبوس تابلوی عجیبی با نام خودش را می بیند که سردر ساختمانی نصب شده است. در اولین نگاه اهمیت چندانی به آن نمی دهد و به نظرش این اتفاق تصادفی است. سعی می کند قبل از اینکه با حرکت اتوبوس تابلو از دیدش خارج شود چند کلمه ی دیگر از تابلو را بخواند: « مصنوعات، بدبختی، اسرار».
بالاخره حس کنجکاوی بر احساسات دیگرش غلبه می کند و تصمیم می گیرد از اتوبوس پیاده شود و داخل ساختمان برود تا از ماجرای تابلو سر در بیاورد؛ اما در مسیر به مردی عجیب و لاغر اندام که قد او حدود سه متر است بر می خورد ولی انگار فقط هورس او را می بیند ؛ چون کسانی که در آن خیابان شلوغ در حال رفت و آمدند به آن مرد عجیب هیچ توجهی نداشتند و بی تفاوت رد می شدند.
هورس از این ماجرا کمی وحشت می کند و از او دور می شود، بعد از چند ثانیه سر بر می گرداند تا مطمئن شود که آن مرد تعقیبش می کند یا نه. اما اثری از مرد نمی بیند، اینکه چطور شخصی با این نشانه ها و با آن قد بلند در چند ثانیه ناپدید می شود برایش خیلی عجیب و باور نکردنی است. به مکانی که تابلو را دیده بود می رسد و متوجه می شود تابلویی که از شیشه اتوبوس دیده دیگر وجود ندارد و انگار آن تابلو هم مثل آن مرد عجیب ناپدید شده است.
چند قدمی راه می افتد. تا اینکه دوباره تابلویی با همان مشخصات نظرش را جلب می کند. ولی اینبار عبارت دیگری روی آن نوشته شده است :«سرای پاسخ (House of answers)»، او متوجه می شود که به دلیل شباهت نوشتاری این عبارت با نامش، تابلو را اشتباه خوانده؛ اما با خواندن این عبارت تصمیمش برای رفتن به داخل ساختمان جدی تر می شود و ...
برشی از متن کتاب تان جی ها 1 (صندوقچه و سنجاقک)
فصل یازده سنگینی فردا هورس سر میز نشسته بود، غرق در فکر به ساندویچش خیره بود. ساندویچش ایرادی نداشت، باریکه ای سوسیس خشک لای نان ساده بود، خوراک مورد علاقه اش. خوب هم می دانست واقعا خوشمزه است. در اصل، صندوقچه نشانش داده بود آن را خواهد خورد. به خاطر همین، این فکر به سرش زده بود که آن را نخورد. پنج روز بود که کارایی صندوقچه را کشف کرده بود، اما هنوز هم اغلب مجبور بود این قضیه را با صدای بلند برای خودش تکرار کند تا واقعی بودنش را باور کند: «من میتوانم آینده را ببینم.» این درست که تمام مدت در حال تماشای آینده از طریق صندوقچه بود، اما هنوز واقعیت برایش جا نیفتاده بود.
برای مثال، آن شب لوکی را در حیاط پشتی دیده بود و یک ساعت بعدش متوجه شده بود او داخل خانه بوده. حالا میدانست آن لوکی که از طریق صندوقچه بیرون از خانه دیده بود، لوکی مربوط به آینده بوده. باقی چیزهایی هم که آن شب دیده بود انباری، ساعتش، ستاره های آسمان همگی مربوط به روز بعد بودند، اما آن موقع این را نمی دانست. چند روز گذشته، در انتخاب چیزها و تماشای آینده شان دقت بیشتری به خرج داده بود و صندوقچه منظره های محشری به او نمایانده بود.
خود اینده اش که هر بار همانند اکنونش، ظاهری درشت و شلخته و ژولیده مو داشت. مادر و پدر در حال خواندن روزنامه ی روز بعد یا تماشای برنامه های روز بعد تلویزیون. دیدن درختان روز بعد با شاخه های درهم تنیده از باد در حالی که درختان امروز ساکن و بی حرکت در جایشان ایستاده بودند. تماشای بلوزی که امروز به تن داشت در میان رخت های چرک فردا.
صندوقچه آتش سوزانی از وسوسه بود، چه پای آزمون های مدرسه و آب و هوای فردا در میان بود و چه فرونشاندن میلی ساده و طمع کارانه برای جمع آوری اطلاعاتی که دیگران از آن بی خبر بودند، یک لحظه هم فکر استفاده از صندوقچه از سرش نمی افتاد. اما سعی می کرد، واقعا سعی می کرد، در استفاده از آن زیاده روی نکند. عمیقا باور داشت این قدرتی که تازه کشفش کرده قرار نیست با بی دقتی به کار گرفته شود.
نویسنده: تد سندرز مترجم: مریم عزیزی تصویرگر: یاکوپ برونو انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب تان جی ها 1 (صندوقچه و سنجاقک)
دیدگاه کاربران