کتاب چرا نباید در را به روی هر کسی باز کنم؟ از مجموعهی توصیه های سِلستِن نوشتهی کارولین ترسکا و ترجمهی بیتا ترابی توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
آن روز لوکا خیلی خوشحال بود، چون مادرش در خانه مانده بود و حسابی وقت داشت تا در انجام تکالیفش به او کمک کند و ساعات زیادی را با همبگذرانند. لوکا مطالب کتابش را با صدای بلند برای مادر می خواند و مادرش از اینکه او آن قدر در روخوانی کتاب ها پیشرفت کرده بود احساس رضایت می کرد و پشت سر هم لوکا را مورد تشویق قرار می داد. در همین حین مادر یادش افتاد که غذا در آشپزخانه روی گاز است و باید به آن سر بزند. همین که مادر به آشپزخانه رفت، زنگ در به صدا در آمد و لوکا خیلی سریع و بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است آن را باز کرد و با دیدن چهرهی زنی غریبه جا خورد. زنی چاق و مو قرمز با ظاهر و لباسی عجیب و غریب، با صدایی کلفت به او سلام کرد و از او کمک خواست. لوکا خیلی از او ترسید و فورا مادرش را صدا زد. مادر سراسیمه به طرف در آمد و از زن پرسید، چه کار دارد. زن گفت گرسنه است و پولی برای خرید غذا ندارد؛ مادر از توی کیف پولش یک اسکناس به او داد و زن با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. مادر از دست لوکا خیلی ناراحت و عصبانی بود چون قوانینی را که همین چند روز پیش در مدرسه یاد گرفته بودند، رعایت نکرده بود! یکی از قانون ها این بود که همیشه باید دربارهی این که کجا می روند و چه کاری انجام می دهند، به پدر و مادرها بگویند؛ اما لوکا آن را فراموش کرده بود. او تصمیم گرفت از آن به بعد چهار قانون مهمی را که یاد گرفته بود به کار ببرد. فردای آن روز...
مجموعهی توصیه های سلستن، در پنج جلد با عناوین چرا باید کلاه ایمنی سرم بگذارم، بازی خطرناک ممنوع است، چرا باید به دیگران کمک کنیم، چرا نباید در را به روی هر کسی باز کنیم و آیا واقعا به خوابیدن نیاز دارم؟ برای کودکان دبستانی به چاپ رسیده است و برخی از مهارت های خود مراقبتی و ایمنی را به آن ها آموزش می دهد. شخصیت اصلی داستان ها پسری به نام "لوکا"ست که بعضی وقت ها در انجام کارهایش مرتکب اشتباه می شود؛ او یک دوست خیالی به نام سِلستِن دارد که در این مواقع ظاهر شده توصیه های مفیدی در اختیارش می گذارد و او را در انجام کار درست کمک و راهنمایی می کند.
برشی از متن کتاب
ووفی سگ کوچولو از خوشحالی در باغچه بالا و پایین می پرد. آن قدر خوشحال است که دمش را مثل یک فرفره تند وتند می چرخاند و تکان تکان می دهد... . لوکا تازه عصرانه اش را داده است. -عوووو... عووووو... چقدر حالم خوب است! این هم از سلستن که دارد برای خودش توی آسمان قدم می زند. صدای نرم و شیرینی مثل عسل دارد ... . شب را تا صبح مشغول آواز خواندن بوده و الآن هم حسابی سر حال است! لوکا هم توی هال نشسته است و دارد با کمک مامانش به درس هایش می رسد. او خیلی این لحظه ها را دوست دارد، چون مامانش پشت سر هم تشویقش می کند. *روز به روز دارد روخوانی ات بهتر و بهتر می شود، قناری قشنگ من!* لوکا احساس خوشبختی می کند؛ چون کم پیش می آید که مامان فرصت کند مدت زیادی فقط مشغول او باشد. یکدفعه حواس لوکا پرت می شود... چون مامان از جایش می پرد و داد می زند: ای وای !... غذا...! پاک یادم رفت! گوشت سوخت! مامان هنوز توی آشپزخانه است که زنگ در به صدا در می آید. لوکا می دود و بدون این که بگوید "کیه؟"، در را باز می کند. یکدفعه زن چاقی را میبیند که لباس عجیب و غریبی پوشیده است. موهای قرمز سیخ سیخ زن از زیر کلاهش بیرون زده است. پیراهنی شیری رنگ و پر از لکه با نقش گل های پسته تنش است. -سلام کوچولو! یک کم پول داری به من بدهی تا بروم رستوران؟ لوکا یک قدم عقب می رود. تا آن موقع هیچ وقت صدایی به این کلفتی از یک خانم نشنیده بود. -من گرسنه ام! صدای عجیب آن زن دوباره بلند می شود. -وای! تو چه پسر خوشگلی هستی! تورا با خودم می برم. با من می آیی؟ لوکا داد می زند: "مامان! بیا این جا!...
- نویسنده: کارولین ترسکا
- مترجم: بیتا ترابی
- انتشارات: شهر قلم
نظرات کاربران درباره کتاب چرا نباید در را به روی هر کسی باز کنم؟ (توصیه های سلستن)
دیدگاه کاربران