loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب آسانسور قلابی (مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس 6)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب آسانسور قلابی جلد ششم از مجموعه‌ ماجراهای بچه های بدشانس نوشته‌ی لمونی اسنیکت و ترجمه‌ی نسترن پاشایی با تصویرگری برت هلکوئیست از سوی نشر ماهی به چاپ رسیده است.

پس از رخ دادن برخی اتفاقات ناگوار در مدرسه‌ی شبانه روزی ای که بچه های بودلر در آن تحصیل می کردند، مدیر مدرسه یتیم های بودلر را مقصر دانسته و عذرشان را می خواهد؛ آقای پو مجبور می شود بار دیگر سرپرستی بچه ها را به عهده‌ی قیم جدیدی بگذارد؛ قیم جدید آنها آقای جروم اسکوالر، یکی از دوستان خانوادگی آنهاست و فردی بسیار ثروتمند به شمار می رود. او و همسرش اِزمی در یک پنت هاوس بزرگ که تقریبا شصت اتاق دارد، زندگی می کنند. اِزمی در تمام مسائل به مدِ روز اهمیت زیادی می دهد و در تمام جنبه های زندگی تابع مُد است. بچه ها بعد از ورود به خانه‌ی اسکوالرها، متوجه می شوند نگهداری از بچه های یتیم به تازگی مد شده و ازمی برای همین تصمیم گرفته آنها را به فرزندی قبول کند! بچه ها از اینکه بعد از مدت ها می توانند در جایی شبیه خانه‌ی خودشان زندگی کنند خوشحال هستند؛ اما با آمدن فردی به نام گونتر که خود را به روز ترین مسئول حراج معرفی می کند، همه چیز دست خوش تغییر می شود.

مجموعه‌ی ماجراهای بچه های بدشانس در سیزده جلد مختلف به چاپ رسیده و داستان سه خواهر و برادر از خانواده‌ی بودلر به نام های ویولت، کلاوس و سانی را روایت می کند که طی یک آتش سوزی پدر و مادر خود را از دست داده و مدتی تنها و بی کس زندگی می کنند تا اینکه طبق وصیت والدینشان، تحت حمایت دوست نزدیک و همکار پدرشان یعنی آقای پو قرار می گیرند. پس از مرگ والدین، ثروت هنگفت آنها به بچه ها  می رسد؛ اما آنها زمانی می توانند ازآن استفاده کنند که ویولت دختر بزرگ خانواده به هجده سالگی برسد.  در این بین یکی از فامیل های دور آنها که کُنت اُلاف نام دارد، تصمیم دارد به هر ترتیبی که شده ثروتی که به بچه ها ارث رسیده را به چنگ بیاورد. او در این راه به کارهای خطرناک و آزار دهنده ای دست می زند و دردسرهای زیادی برای بچه ها درست می کند.

 


برشی از متن کتاب


ازمی از اتاق بیرون پرید، و جروم رو کرد به بچه ها و شانه هایش را بالا انداخت، بعد به طرف دیگر اتاق به سمت پنجره ها رفت. بودلرها دنبالش رفتند و به او کمک کردند تا کرکره های بزرگی را که پنجره ها را می پوشاند، باز کند بلافاصله نور خورشید افتاد توی اتاق و آنها مجبور شدند چشم هایشان را تنگ کنند تا به نور عادی عادت کنند. بودلرها به دور و برشان نگاه کردند. حالا که اتاق روشن شده بود، می دیدند که اثاثیه اش خیلی تجملی است. مبل ها کوسن های نقره دوزی شده داشتند، تمام صندلی ها راطلایی رنگ کرده بودند و میزها از چوب گران ترین درختان جهان ساخته شده بودند. اما هر قدر هم که اتاق تجملی بود، بودلرهای یتیم اصلا حواسشان به آن نبود. آنها از پنجره به بیرون زل زده بودند؛ به شهری که زیر پایشان بود. جروم از آنها پرسید: "چشم انداز فوق العاده ای یه، نه؟" و آنها با تکان سر تائید کردند. به نظر می آمد که داشتند به شهری بسیار کوچک نگاه می کردند که به جای ساختمان هایش قوطی کبریت بود و به جای خیابان هایش چوب الف. آنها می توانستند اشکال ریز رنگارنگی را ببینند که شبیه حشرات گوناگون بود، اما در واقع آنها ماشین ها و وسایل نقلیه‌ی شهر بودند که در طول چوب الف ها می راندند تا به قوطی کبریت هایی برسند که نقطه هایی ریز، که مردم بودند، آن جا  زندگی و کار می کردند‌. بودلرها توانستند محله ای را که با پدر و مادرشان در آن زندگی می کردند ، ببینند و همین طور قسمت هایی از شهر را که دوستانشان آن‌جا زندگی می کردند، و دست آخر چشمشان به نوار آبی کم رنگی افتاد که در آن دوردست  ها بود؛ همان ساحلی که خبر کشته شدن پدر و مادرشان را آن جا شنیدند و تمام بدبختی هایشان از آن جا شده بود. جروم گفت: "می دونستم که خوشتون میاد. زندگی تو آپارتمانی مثل پنت هاوس خیلی پر خرجه ولی فکر می کنم به دیدن چنین چشم اندازی  می ارزه. نگاه کنین، اون ساختمون های گردی که اونجاست کارخونه‌ی آب پرتقال گیری یه. اون ساختمون بنفش رنگ بغل پارک هم، رستوران محبوب منه. وای، اون پایین رو نگاه کنین! به همین زودی دارن اون درخت های وحشتناکی که خیابونمون رو اون قدر تاریک کرده، قطع می کنن!" ازمی گفت: "البته که دارن قطع شون می کنن!" و با عجله به اتاق برگشت تا شمع هایی را که روی پیش بخاری بود خاموش کند. "نور معمولی توئه؛ به همون توئی که مارتینی آبی، کت و شلوار راه راه و یتیما هستند!" ویولت، کلاوس و سانی به پایین نگاه کردند و دیدند جروم درست می گفت.باغبان ها مثل نقطه های کوچکی به نظر می رسیدند، داشتند آن درخت های عجیب را که جلوی تابیدن نور خورشید  به خیابان تاریک را گرفته بودند و از آن بالا به اندازه‌ی یک گیره‌ی کاغذ به نظر می رسیدند قطع می کردند. اگرچه آن درخت ها خیابان را آن طور دلگیر کرده بودند اما باعث تاسف بود که تمام آنها را بیندازند و کنده های لختی باقی بگذارند که از پنجره‌ی پنت هاوس شبیه پونز بود ...    

نویسنده: لمونی اسنیکت مترجم: نسترن پاشایی انتشارات: ماهی


درباره لمونی اسنیکت نویسنده کتاب کتاب آسانسور قلابی (مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس 6)


نظرات کاربران درباره کتاب آسانسور قلابی (مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس 6)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آسانسور قلابی (مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس 6)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل