کتاب ابریشم نوشته ی الساندرو باریکو
این رمان نیست. حتی حکایت هم نیست. یک قصه است. قصه با مردی که دنیا را درنوردید و با یک دریاچه که معلوم نیست چرا آن جاست آغاز می شود، و در یک روز پر باد پایان می پذیرد. شاید بشود گفت که یک قصه ی عشق است. ولی اگر فقط همین بود به زحمت تعریفش نمی ارزید. در این قصه تمنا و رنج هم هست. از آن گونه که خوب می شناسیم، ولی هیچ گاه واژه ی درستی برای بیانش نمی یابیم. و به هر حال این واژه عشق نیست. همه ی قصه ها موسیقی خودشان را دارند. این یکی موسیقی اش سفید است. مهم است این را بگویم، زیرا موسیقی سفید موسیقی غریبی است، آدم را گاهی زیر و رو می کند: آهسته نواخته می شود و باید آرام با آن رقصید. چیز دیگری برای گفتن نیست. شاید باید خاطر نشان کرد که این قصه در قرن نوزدهم اتفاق می افتد: فقط برای این که کسی در آن منتظر هواپیما، ماشین لباسشویی و روانکاو نباشد. از این چیزها خبری نیست.
برشی از متن کتاب
بالدابیو همه ی این داستان ها را می شناخت. بخصوص داستانی که اغلب کسانی که به آن جا رفته بودند، نقل می کردند. می گفتند که در این جزیره زیباترین ابریشم دنیا تولید می شود. و آن هم از هزار سال پیش، با آیین و آدابی که با دقتی مرموز و مقدس صورت می گرفت. به نظر بالدابیو این ها افسانه نمی آمد بلکه حقیقتی بود محض و ساده. روزی پارچه ای از الیاف ابریشم در دست گرفته بود. مانند این بود که چیزی در میان انگشتان ندارد. بنابراین وقتی به نظر رسید به خاطر قضیه ی پبرین و تخم های بیمار همه چیز از دست رفته است، فکری به خاطرش رسید..
نظرات کاربران درباره کتاب ابریشم - الساندرو باریکو
دیدگاه کاربران