محصولات مرتبط
کتاب سهره ی طلایی (دو جلدی) نوشته ی دانا تارت با ترجمه ی مریم مفتاحی توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
کتاب "سهره ی طلایی"، رمانی دو جلدی، اثر "دانا تارت"، نویسنده ی صاحب نام امریکایی می باشد که موفق به کسب "جایزه ی پولیتزر" در رشته ی ادبیات شده است. شخصیت اصلی قصه، "تئودور دکر"، مردی بیست و هفت ساله و امریکایی تبار می باشد که به دنبال اعمال خلاف کارانه، با اقامت در یکی از هتل های آمستردام، روزهای پر تشویش و اضطراب آوری را پشت سر می گذارد. وی ضمن محبوس کردن خود، در اتاق هتل، به نقل خاطرات دوران گذشته اش پرداخته و خواننده را همراه با خود به سال ها قبل، و زمانی که نوجوانی 13 ساله است، می برد. در آن دوره، او همراه با مادر و پدرش، در شهر نیویورک زندگی کرده و در مقطع هشتم تحصیل می کند. در این سال، پدر او به طور ناگهانی و بدون هیچ اطلاع قبلی ای، زن و فرزندش را ترک کرده و فشارهای مالی و روحی شدیدی را بر آن ها وارد می سازد. اما علی رغم تمام این مسائل، تئودور و مادرش، زندگی شاد و ساده ای را در کنار هم سپری می کنند تا این که، آقای "بیمن"، ناظم مدرسه، احضاریه ای را برای حضور تئودور و مادرش در تاریخی معین، صادر کرده و پسر قصه را مضطرب و پریشان می کند. چرا که تئودور، احتمال می دهد این درخواست، با سیگار کشیدن های پنهانی او در مدرسه و یا دزدی های انجام داده همراه با دوست و هم کلاسی اش، تام، ارتباط داشته باشد؛ اموری نامقبول که به شدت توسط مادرش محکوم شده و خاطرش را آزرده می سازد. با رسیدن تاریخ مورد نظر، تئودور و مادرش به سوی مدرسه حرکت کرده و با اتفاقاتی غیر قابل پیش بینی و سرنوشت ساز مواجه می گردند.
برشی از متن کتاب
فصل اول پسری با یک جمجمه 1 وقتی هنوز در آمستردام بودم، بعد از سال ها خواب مادرم را دیدم. بیش از یک هفته بود که خودم را در هتل حبس کرده بودم. می ترسیدم به کسی زنگ بزنم یا بیرون بروم. از کوچک ترین صدا قلبم به تاپ تاپ می افتاد و دستپاچه می شدم: زنگ آسانسور، تق تق چرخ مینی بار، حتی ساعت کلیسا که زمان را اعلام می کرد، کلیسای کریتبرخ در غرب با دینگ دینگ آزاردهنده و دلگیرکننده ای که حس کاذب مرگ را همراه داشت. تمام روز روی تخت نشستم و تلاش کردم چیزی از اخبار تلویزیون هلند سر درآورم (که آن هم بی نتیجه بود، چون یک کلمه هم هلندی بلد نبودم)، سرانجام وقتی که تسلیم شدم، با پالتوی شتری رنگ ام که روی لباس پوشیده بودم، لب پنجره نشستم و به آبراهه چشم دوختم. با عجله نیویورک را ترک کرده بودم، برای همین لباس هایی که با خودم آورده بودم به اندازه ی کافی گرم نبودند؛ حتی برای فضای سرپوشیده. بیرون، همه جا غرق در فعالیت و سرور بود. کریسمس بود، هنگام شب چراغ ها بر فراز پل های آبراهه سوسو می زدند؛ زنان و مردان با صورت های گل انداخته، درحالی که باد سرد شال گردن شان را با خود می برد و درخت کریسمس به پشت دوچرخه شان بسته بود، با سروصدا از سنگ فرش خیابان می گذشتند. بعدازظهر، گروهی از نوازندگان غیرحرفه ای سرود کریسمس نواخت که در آن هوای زمستانی گوش خراش و ضعیف از آب درآمد. سرویس پذیرایی هتل چندان دلچسب نبود: سیگار به تعداد زیاد؛ ودکای ولرم معاف از مالیات. در طی آن روزهای بی قراری و زندگی پنهانی، احساس زندانی ها را داشتم و وجب به وجب اتاق برایم حکم سلول پیدا کرده بود. اولین بار بود که به آمستردام سفر کرده بودم. تقریبا هیچ کجای شهر را با آن زیبایی ساده و هوای سرد و پربادش ندیده بودم و فقط در اتاق بودم. شهری که نمونه ی کوچک هلند بود و حس پرشور حضور در شمال اروپا را به آدم می داد: دوغاب آهک، صداقت پروتستان آمیخته به تجملی تمام عیار که کشتی های تجاری با خود از شرق می آوردند. مدت ها نشستم و با دقت به دو تابلوی کوچک رنگ روغن که بالای گنجه ی لباس به دیوار آویخته بود، نگاه کردم. در یکی از تابلوها، روستاییان بر یخ های آبگیر کنار کلیسا اسکیت بازی می کردند و در دیگری قایق ها در دریای ناآرام زمستانی شناور بودند، تابلوهای تزئینی بدل که هیچ چیز خاصی نداشتند، اما من طوری آن ها را بررسی می کردم که گویی به رمز درآمده اند و سرنخ هایی از احساسات درونی هنرمندان فلاندری در خود دارند. بیرون، برف و باران به شیشه می خوردند و بر آبراهه می باریدند. با وجود پرده ی گلدوزی شده ی گران قیمت و فرش لطیف کف اتاق، هنوز هم چهره ی زمستان حال و هوای نامهربان سال 1943 را داشت؛ سختی و مشقت، چایی های بی مایه و بدون شکر، خوابیدن با شکم گرسنه. صبح خیلی زود که هنوز هوا روشن نشده بود، پیش از این که کارکنان بیش تری سر کار بیایند و سرسرای هتل شلوغ شود، به طبقه ی پایین رفتم تا روزنامه بیاورم. کارکنان هتل آرام حرف می زدند و صدای قدم های شان آهسته بود و چنان با بی اعتنایی به من نگاه می کردند که گویی اصلا مرا نمی بینند؛ یک مرد بیست وهفت ساله ی آمریکایی که هرگز در طول روز پایین نمی آمد. تلاش می کردم خودم را مجاب کنم که مدیر نوبت شب (با کت وشلوار مشکی، موی کوتاه، عینک قاب شاخی) برای ممانعت از هرگونه ناآرامی و جار و جنجال احتمالا دست به هر کاری می زند. هرالد تریبیون، دیگر اخباری از ماجرای من ننوشت، اما تمام روزنامه های هلندی همچنان چیزهایی می نوشتند. مطالب زیادی در مطبوعات خارجی بودند که حسرت می خوردم نمی توانم آن ها را بخوانم. قتل در پرده ی ابهام، ناشناس. به طبقه ی بالا رفتم و دوباره دراز کشیدم (با لباس کامل، چون هوا خیلی سرد بود). روزنامه ها را روی لحاف انداختم: تصاویری از اتومبیل پلیس، نوار زرد صحنه ی جنایت، حتی نمی توانستم شرح زیر عکس ها را هم حدس بزنم. ظاهرا به هویتم پی نبرده بودند، اما از هیچ راهی نمی توانستم بفهمم مشخصاتی از من در اختیار دارند یا نه، شاید هم می خواستند فعلا اطلاعاتی فاش نکنند...
نویسنده: دانا تارت مترجم: مریم مفتاحی انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب سهره ی طلایی - دانا تارت (2 جلدی)
دیدگاه کاربران