کتاب شب ها لولو گریه می کند نوشته ی مهدی رجبی توسط نشر چکه به چاپ رسیده است.
کتاب فوق داستانی فانتزی دربارهی شهری به نام شهر رودخانه ای را روایت می کند. مردم شهر رودخانه ای معتقدند که شهرشان تنها شهر روی زمین است و خودشان متمدن ترین انسان های روی زمین؛ و غیر از خودشان فقط کولی هایی خانه به دوش آن طرف رودخانه زندگی می کنند. تمام اهالی شهر همانجا به دنیا آمده، بزرگ شده و همه همدیگر را می شناسند؛ در این شهر بچه ها هر شب کابوس های وحشتناک می بینند و بیشترشان از ترس جای خود را خیس می کنند. روزی مرد غریبه ای به نام آقای خال خالی به همراه سگ زردش وارد شهر می شود. او خود را یک گیاه شناس معرفی کرده و ادعا می کند برای پیدا کردن گونه های جدید گیاهی وارد آنجا شده است. وقتی از اهالی سراغ مسافرخانهی شهر را می گیرد، متوجه می شود که آنجا هیچ مسافرخانه ای ندارد و هر کسی بخواهد چند روزی در شهر بماند، باید موافقت شورای شهر را جلب کند. آقای خال خالی موفق می شود اجازهی شورا را کسب کند و آنها خانه ای را برای سکونت در اختیارش قرار می دهند. وقتی آقای خال خالی از کابوس های شبانهی بچه ها باخبر می شود، ادعا می کند که سگش یک سگ عادی نیست و می تواند کابوس ها را بخورد و از بین ببرد؛ سپس به چند نفر از اعضای شورای شهر پیشنهاد می کند که اجازه بدهند به کمک سگش بچه ها را از شر کابوس های وحشتناکشان خلاص کند و...
برشی از متن کتاب
صبح فردا آقای خال خالی با دیدن گروه سه نفرهی آشنایی که پشت میزی در گوشهی دنج کافه نشسته بودند، لبخندزنان به طرفشان رفت و گفت: "روز به خیر دوستان عزیز! صبح قشنگی است، نه؟!" هر سه نفر برایرآقای خال خالی سر تکان دادند. مرد ریز نقش صاحب کافه با دقت میز راچید و سری تکان داد و دور شد. مرد پلک چرمی ناخنش را جوید و آرامگفت: "امروز خیلی سر حالید!" آقای خال خالی خندید و گفت: "خواهش دارم! مگر می شود توی این شهر سر حال نبود؟" پدر پسر زبان پهن با انگشت هایش ضرب ریز و کوتاهی روی میز گرفت و خیلی خشک و جدی گفت: "آقای خال خالی! من می خواهن کتبوس را از کلهی پسرم پاک کنم. هر چند از نظر عقلی هنوز نتوانسته ام امکان انجام چنین چیزی را درک کنم." مرد پلک چرمی گفت: "نیمه شب منتظرتان هستیم. بهتر است خوب از پسش بربیایید." آقای خال خالی لیوان شیر دست نخورده ای را از روی میز برداشت و گفت: "اصلا جای نگرانی نیست." گروه سه نفره از پشت میز بلند شدند. مرد صورت موزی سرش را کنار گوش آقای خال خالی آورد و گفت: "کسی شما را نمی بیند و چیزی هم دربارهی این حرف ها از شما نمی شنود." آقای خال خالی سرش را تکان داد و گفت: "خواهش دارم دوست عزیز! حتما." گروه سه نفره از کافه بیرون رفتند. آقای خال خالی مدتی به چهرهی آدم های داخل کافه نگاه کرد. بعد رفت کنار پیشخان و از مرد ریز نقش پرسید: "دوست عزیز! آن خانمی که موهای آبی داشت را امروز ندیدید؟" مرد ریزنقش گفت: "خُل خانم را می گویید؟ نه، هر چند وقت یک بار غیبش می زند. خودش را توی خانه زندانی می کند. عقل درست و حسابی ندارد، اما زن بی آزاری است. چطور مگر؟" آقای خال خالی با لبخند سری تکان داد و زیر لب با خودش گفت: "خل خانم! هیچی." سلانه سلانه از کافه بیرون زد؛ فرمان دوچرخه اش را گرفت و پیاده به طرف حومهی شهر به راه افتاد. سگ تلوتلو خوران خودش را به دنبال صاحبش می کشید. پسر بچه ای، کلهی موشی شکلش را از پنجرهی خانه شان بیرون آورد و داد زد: "سوسمار خره! بیا مرا بخور." و به سرعت پنجره را بست. آقای خال خالی با تبسم به پنجرهی بسته نگاه کرد و به راهش ادامه داد. سگ به زحمت سرش را بالا گرفته بود و زیرچشمی صاحبش را نگاه می کرد که داشت سوراخ های گشاد دماغش را باز و بسته می کرد. بوی تلخ شکوفه های آلبالو،هوا را گرفته بود توی مشتش. گروهی از بچه ها با دوچرخه هایشان به سرعت از کنار آقای خال خالی عبور کردند و به طرف مدرسه رکاب زدند. بچه ها خوش و سرحال بودند و در حال مسابقه. فقط یکی شان که از بقیه جا مانده بود هنگام عبور، رو کرد به آقای خال خالی و گفت: "سلام، کرم خاکی!" آقای خال خالی خندید و گفت: "سلام، چه بچهی ماهی!" بچه همان طور که رکاب زنان دور می شد، سرش را به عقب چرخاند و شروع کرد به خواندن چیزی شبیه شعر: "شب بود.. ماه پشت ابر بود... مرغ باران داشت می خواند آوازی... مرغ باران داشت می گفت یک رازی...
نویسنده: مهدی رجبی انتشارات: چکه
نظرات کاربران درباره کتاب لولو شب ها گریه می کند - چکه
دیدگاه کاربران