کتاب دریای سایه ها اولین کتاب از مجموعه ی عصر اساطیر نوشته ی کلی آرمسترانگ و ترجمه ی ندا شادنظر توسط نشر ایران بان به چاپ رسیده است.
در نزدیکی سرزمین اجوود، جنگلی مخوف وجود دارد که مردم به خاطر شرایط خاصش آن را جنگل مرگ می نامند. جنگلی پوشیده از درختان سر به فلک کشیده که هیچ حیوان و موجود زنده ای، جز هیولایی افسانه ای در آن زندگی نمی کند. امپراتور، مخالفان و دشمنانش را به این جنگل تبعید می کند. تبعید شدگان بعد از مدت کوتاهی توسط هیولای جنگل کشته می شوند و روحشان که پس از مرگ به آزادی رسیده، برای انتقام گرفتن از امپراتور باز می گردد. چند ماه بعد از تبعید دشمنان، عده ای از افراد خاص تحت عنوان محافظان امپراتور که از قدرتی ویژه ای برخوردارند و می توانند با اشباح ارتباط برقرار کنند به جنگل می روند و بعد از دفن کردن اجساد تبعیدی ها، روح آن ها را نیز به آرامش می رسانند. این بار خواهران دوقلویی به نام آشین و موریا که جزو محافظان امپراتور هستند و مانند اجدادشان قدرت برقراری ارتباط با ارواح را دارند راهی جنگل شب می شوند تا روح تبعیدی ها را به آرامش برسانند. آن ها با هیولای جنگل رو به رو شده و بعد از جنگیدن با او موفق به فرار می شوند. آشین و موریا که فکر می کنند همه ی ارواح خشمگین را به آرامش رسانده اند و ماموریتشان تمام شده تصمیم به بازگشت می گیرند اما در همین هنگام پی به رازی بزرگ می برند که برای امپراتوری خطری جدی محسوب می شود...
برشی از متن کتاب
رنان همراه بقیه کنار آتش نشست و آخرین شامشان را در اصطبل حیوانات خوردند. وقتی از باریکهراههای طولانی میگذشتند، مجبور بودند از خودشان مراقبت کنند. سلاحی نداشتند و در جنگل، زمزمهی مرگ به گوش میرسید. در آخرین وعده غذاییشان، آب، ماهی خشک و برنج پخته خورده بودند. دستکم آب تمیز بود، البته هوا تاریکتر از آن بود که او بتواند دربارهی آن نظر بدهد. پدرش کنار او، بیحرکت نشسته و به آتش خیره شده بود. دو تبعیدی به غذای دستنخوردهاش نگاه میکردند. بهمحض آنکه عموی رنان سرش را برگرداند، کسی تکه ماهی او را قاپید و بلافاصله مچ دستش به زمین میخکوب شد. رنان گفت: ـ بندازش. ـ تو یه کوچولوی... رنان به او فرصت نداد جملهاش را تمام کند. مشت رنان ضربه محکمی به گلوی او وارد آورد. نفس مرد بند آمد و درحالیکه میکوشید نفس بکشد، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود. بقیه قهقهه زدند. رنان میدانست آنها از پیروزی او شادی نمیکنند؛ اگر درحالیکه خنجر در شکمش فرورفته بود، نقش زمین میشد، بیشتر هم میخندیدند. آن سوی جاده، چشمش به سه تبعیدی مرده افتاد. قاتلهایشان یکدیگر را تشویق میکردند. میدانست که مرگ تا یکی دو دقیقهی دیگر موسیقی یکنواختش را سر خواهد داد. به عمویش نگاه نکرد. می دانست که از کار او خوشحال است. هم چنین می دانست که اگر جانش به خطر می افتاد، او مداخله ای نمی کرد. اگر زنان آن قدر قوی نبود که زنده بماند، پس عمویش هم نباید مداخله می کرد؛ به همین سادگی. رمان ماهی را جلوی پدرش گذاشت که در تمام این مدت تکان نخورده بود. عمو سرش را تکان داد و به طرف غذای دست نخورده اش رفت. برنج و ماهی اش را دو قسمت کرد و نیمی از آن را به رنان داد. - بخور. رنان غذا را گرفت و ماهی را در دست پدرش گذاشت. ماهی روی زمین سنگلاخ افتاد. عمویش بلافاصله آن را قاپید. در تلاشی دیگر غذا را حفظ کرده بود و از این بابت راضی بود. حرف دیگری بین شان را و بدل نشد. گفت توی رنان با عمویش در همین حد بود. معمولا این پدر رنان بود که پرحرفی می کرد، می خندید و افسونگری می کرد. با این حال رنان غرغرها و نگاه های خیره ی عمویش را بیش تر از افسونگری های ساده و ساختگی پدرش دوست داشت. رمان پس از آن که غذایش را خورد شروع به راه رفتن کرد تا پاهایش را کش و قوس بدهد. به اصطبل که نزدیک شد متوجه شد چیزی روی دیوار نشسته است. قدم هایش را آهسته کرد تا چشم هایش به تاریکی عادت کند. شبیه گربه بود اما جثه اش، به اندازه ی نیمی از او بود. سیاه تر از تاریکی اطراف شان بود و دائم دم ضخیمش را که باعث حفظ تعادلش روی دیوار می شد، می جنباند. پنجه های قوی اش برای بدن او بیش از حد بزرگ بود. گوش های پرزدارش را تکان می داد. گربه ی وحشی بود؟ رنان به یاد آورد که حیوانی شبیه آن را در باغ وحش امپراتور دیده بود، اما این یکی بزرگ تر از حیوانی خانگی بود.
نویسنده: کلی آرامسترانگ مترجم: ندا شاد نظر انتشارات: ایران بان
نظرات کاربران درباره کتاب دریای سایه ها (عصر اساطیر 1)
دیدگاه کاربران