کتاب هتل پرستاره ی جزیره ی پلیکان از مجموعه ی قصه های روز اثر سید نوید سید علی اکبر، پیام ابراهیمی، سولماز خواجه وند، روناک ربیعی، مریم فیاضی و دیگران و تصویر گری حسن عامه کن از انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
در داستان این جلد چگونگی پیدا شدن جزیره ای زیبا در اقیانوس آرام توسط یک پلیکان شرح داده شده است. پلیکانی در خانه ی یک جغرافیدان به نام پروفسور سین لانه ای ساخته و در آنجا زندگی می کند. از نظر پلیکان، پروفسور سین انسانی کسل کننده است و هیچ کار پرهیجانی در طول زندگی اش انجام نمی دهد، او تنها به مطالعات جغرافیا در زمینه های مختلف می پردازد و شبانه روزش را در کتابخانه ی شخصی اش به مطالعه ی کتاب هایی در این زمینه می پردازد. روزی پلیکان که از کارهای تکراری و خسته کننده ی پروفسور حوصله اش سررفته است، به او پیشنهاد می دهد به دنبال کشف جای جدیدی بر روی کره ی زمین باشد. پروفسور به پلیکان می گوید که تمام نقشه ها نشان می دهند که جای جدیدی برای کشف شدن بر روی زمین وجود ندارد، ولی پلیکان این حرف را قبول ندارد و با پروفسور قرار می گذارند که اگر پلیکان توانست جای جدیدی بر روی کره ی زمین بیابد که تا به حال کشف نشده باشد، پروفسور دست از کتاب های جغرافی بردارد و نوازنده ی گیتار شود. پروفسور این شرط را قبول می کند و سفر پلیکان آغاز می شود. پلیکان قصه پس از عبور از سرزمین های مختلف سرانجام در اقیانوس آرام به جزیره ای زیبا و مرجانی می رسد که تا به حال در هیچ نقشه ای وجود نداشته است. این جزیره را به افتخار پلیکان، جزیره ی پلیکان می نامند و سال ها بعد در همین جزیره هتلی ساخته می شود که تمام داستان های این جلد در این هتل روی می دهد.
مجموعه ی 12 جلدی قصه های روز متشکل از داستان هایی برای هر روز کودکان است که هر یک از جلدهای آن از 30 داستان به تعداد روزهای هر ماه تشکیل شده است. داستان های این مجموعه برخلاف داستان هایی که برای قصه های شب کودکان به نگارش درآمده اند و بیشتر مناسب زمان خواب هستند، پر از هیجان بوده و برای روزهای پر از شادی و شور کودکان مناسب هستند. داستان های هر جلد حول یک محور و موضوع اصلی می باشد و نویسندگان مختلف این مجموعه هر یک داستان خود را در فضای اصلی همان جلد و با بیانی طنزگونه به وجود آورده اند. این مجموعه برای گروه سنی ج مناسب می باشد.
فهرست
روز اول: ماجرای اسار آمیز کشف جزیره ی پلیکان روز دوم: یه گااااو بکش سایان روز سوم: روزی که همه ی کارها انجام شد و نشد روز چهارم: مسافران سرزمین آفتاب و فلفل روز پنجم: سایه ی وحشی یک دختر بچه ی معمولی روز ششم: پری های دریایی جزیره ی پلیکان روز هفتم: یک روز کسالب بار، یک روز هیجان انگیز روز هشتم: دیاگو و مرغ ماهی خوار پر حرف روز نهم: اژدهای اتاق شماره ی 300 روز دهم: دیوار موش داره، موشم گوش داره روز یازدهم: بوی جنایت روز دوازدهم: قایم موشک ترسناک آقای الف روز سیزدهم: آقای چهارده فرزند و خانواده اش روز چهاردهم: یک تار موی گندیده ی پاچار روز پانزدهم: جومپا، فیل سخنگوی بی چمدان ... روز شانزدهم: آقا «ماش ماش» و درهای چشم دار روز هفدهم: خوراک هشت پا در زیر گنبد شیشه ای روز هجدهم: بادمجان غول پیکر غمگین روز نوزدهم: خرچنگ هایی از رده ی بندپایان روز بیستم: بلال بلا روز بیست و یکم: دزد ستاره ها و روح دزد دریایی بزرگ روز بیست و دوم: پروفسور، شبح سرگران یا ... روز بیست و سوم: به زور آمده روز بیست و چهارم: پولو پولو و خنجر شکسته روز بیست و پنجم: بچه دزد و بچه دزد دریایی روز بیست و ششم: فکر سیاه سه شنبه واکسی روز بیست و هفتم: سازدهنی های جادویی روز بیست و هشتم: یاقوت و خفاش کوچکش روز بیست و نهم: کاشف ده ها جزیره و صدها دریا و هزاران اقیانوس روز سی ام: وقتی کسی کمک لازم دارد، «نه» نگو
برشی از متن کتاب
روز چهارم مسافران سرزمین آفتاب و فلفل در جزیره ی پلیکان و در هتل پرستاره هر کسی برای خودش کاری و برای کارش جایی داشت. البته جز مسافرها و گردشگرها که می آمدند و می رفتند. جایی پایین صخره ها، آن جا که از بلندترین پنجره هتل پرستاره هم دیده نمی شد، در غاری کوچک پسری زندگی می کرد به اسم «سه شنبه واکسی». سه شنبه واکسی موهای طلایی کوتاه داشت با پوستی که رنگش چیزی بین رنگ لجن و پوست نارگیل بود. یک روز آفتابی، سه شنبه واکسی یک دانه واکسش و یک دانه فرچه اش و یک دانه عینک آفتابی اش را برداشت و رفت و از پله های سفید و صخره ای هتل بالا رفت و از ورودی گل کاری شده ی آن گذشت و صاف رفت نشست کنار در شیشه ای هتل، رو پله و منتظر شد. آن روز هتل شلوغ و پلوغ بود. یک گروه مسافر، همه با لباس های رنگی و صورت های قهوه ای آمده بودند هتل. آقای کافی، مدیر هتل با آن کت و شلوار سفید و کلاه آفتاب گیر سفید و عینک دورطلایی و ساعت زنجیر طلایی، هی می رفت و هی می آمد. هی لبخند می زد و هی اخم می کرد. هی دست هایش را مشت می کرد. هی پاهایش را جفت می کرد. تا سه شنبه را دید که آن جا نشسته، گفت: «سه شنبه امروز را بی خیال شو. برو این جا خیلی شلوغه. نمی بینی استرس دارم؟» کاروکاروکار. منم مثل شما کار دارم.» بعد واکس و فرچه اش را درآورد و گذاشت جلویش روی زمین. آقای کافی گفت: «ای بابا. عجب گیری افتادیم. بچه این مهمون ها خیلی پرستیژ دارن. آبروم می ره کودک کار جلوی هتل ببینن. اصلا برو پول امروزت رو من می دم. شب بیا ازم بگیر.» سه شنبه واکسی یک هو چشم هایش هر کدام شد قد یک در قوری. گفت: «چی؟ چی شنیدم؟ رشوه؟ اونم به کودک کار؟ ببینم مگه من گِدام؟ یا مفت خور؟ من خودم بلدم کار کنم. تو هم برو به کارهات برس.» آقای کافی دیگر کفرش درآمده بود. اما خیلی کار داشت. برای همین پاهایش را با حرص کوبید روی زمین و رفت. سه شنبه واکسی به مسافرها نگاه می کرد و منتظر بود تا اولین مشتری اش را پیدا کند. از دور گروهی از مسافرها می آمدند. با هم حرف می زدند و به در و دیوار هتل نگاه می کردند. سه شنبه یکهو انگار که پرت شده باشد وسط دریا از جایش پرید. گفت: «اینا دیگه کی ان؟» و با دهان باز زل زد به پاهای آن ها. هیچ کدام کفش پایشان نبود . آن ها تا نزدیک در ورودی آمدند و بعد همان جا روی پله ها، زیر آفتاب جلز و ولزی ولو شدند. بعد هرکدام یک پاکت بزرگ فلفل قرمز درآوردند و گاز زدند و خیره خیره به خورشید تنوری نگاه کردند. سه شنبه واکسی آرام رفت جلویشان ایستاد و گفت: «چرا همچین می کنین؟» یکی از آدم قهوه ای ها گفت: «همچین چی بوده؟» سه شنبه گفت: «همچین دیگه. فلفل می خورین، عرق می ریزین. ولو شدین زیر آفتاب. الان مغزهاتون می پزه بیچاره ها. کفش هم که پاتون نیست که!» مسافر قهواه ای ها گفتند: «بیچاره خود تو بوده. ما خوب بوده همین جا. ما آفتاب پَزپَزی دوست داشته. فلفل بستنی دوست داشته. کفش چی بوده؟»
(30 قصه) نویسنده: گروه نویسندگان تصویرگر: حسن عامه کن انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب هتل پر ستاره ی جزیره ی پلیکان (قصه های روز)
دیدگاه کاربران