کتاب آخه چرا نه؟

معرفی کتاب آخه چرا نه؟ (کیتی دختر آتش پاره 5)

کارهای زیادی بود که کیتی دلش نمی خواست انجام بدهد و او همیشه عادت داشت بگوید نمی خواهم این کار را انجام بدهم! کارهایی هم بود که خیلی دلش می خواست انجام بدهد اما پدر و مادرش اجازه نمی دادند؛ کیتی یاد گرفته بود در این مواقع بپرسد چرا نه؟ مثلا یک روز کیتی دلش می خواست خودش تنهایی به مدرسه برود و از مادرش پرسید که آیا می تواند این کار را انجام بدهد؟ مادرش گفت نه نمی تواند به تنهایی به مدرسه برود.

در این موقع کیتی پرسید چرا نه؟ مادر جواب داد که تنها به مدرسه رفتن کمی برای او زود است و ممکن است تصادف کند، اما کیتی گفت پلیس مدرسه هست و توی خیابان مواظب او و بقیه بچه هاست. گفت و گوی کیتی و مادرش در این باره تا رسیدن به مدرسه ادامه پیدا کرد ولی کیتی قانع نشد! توی مدرسه کیتی درباره‌ی این که چقدر دوست دارد تنها به مدرسه برود ولی مادرش اجازه نمی دهد، با دوستانش، ویلیام و رزی صحبت کرد. آنها هم همین مشکل را با پدر و مادرشان داشتند! بچه ها بعد از کلی حرف زدن و فکر کردن در این باره، نقشه ای کشیدند و تصمیم گرفتند وقتی به خانه برگشتند آن را عملی کنند. اگر نقشه شان می گرفت، پدر و مادرهایشان اجازه می دادند آنها تنهایی به مدرسه بروند اما...

مجموعه‌ی کیتی دختر آتش پاره در 14 جلد مختلف برای کودکان به چاپ رسیده است. شخصیت اصلی کتاب های این مجموعه دخترک شیطان و بازیگوشی به نام کیتی است که دوست دارد همه‌ی کارها را به روش خودش انجام بدهد و از اینکه پدر و مادرش به او بگویند چه کاری انجام بدهد و چه کاری را نه، اصلا خوشش نمی آید. در هر کتاب قصه های کوتاهی درباره‌ی کیتی و خانواده اش به نگارش درآمده که حاوی بسیاری از مشکلات متداول میان بچه ها و پدر و مادرهاست و برخی راه حل ها و نکات تربیتی را برای کودکان و همچنین والدین در بر دارد که در بعضی مواقع می توانند بسیار راه گشا باشند.

برشی از متن کتاب آخه چرا نه؟ (کیتی دختر آتش پاره 5)

رزی و کیتی، آن قدر دوست های خوبی بودند که بیشتر آخر هفته ها را با هم می گذراندن. کیتی خانه‌ی رزی را دوست داشت به خاطر اینکه پر سر و صدا و شاد بود. و رزی هر بار که دلش می خواست از دست خانواده اش خلاص شود، به خانه‌ی آن ها می آمد. رزی می گفت: "اگر تو هم سه برادر و یک خواهر بزرگ تر از خودت داشتی، حال مرا می فهمیدی." کیتی می گفت: "اما دسته جمهی بازی کردن که خیلی بهتر است." رزی جواب می داد: "نه وقتی چاره‌ی دیگری نداری." یک بار، صبح شنبه، پدر رزی او را به خانه‌ی کیتی رساند. دخترها داشتند سیب می خوردند و فکر می کردند که چه کار کنند.

دانیل، برادر کیتی، در حالی که چوب کریکتش را می چرخاند، وار آشپزخانه شد و گفت: "کی می خواهد کریکت فرانسوی بازی کند؟" کیتی فکر کرد کار جالبی است و به دوستش نگاه کرد. اما رزی اخم کرده بود و سرش را تکان می داد، بنابراین کیتی گفت: "نه." دانیل شانه ای بالا انداخت و گفت: "خیلی خب! من می روم بالای جاده، خانه‌ی ادی. او و دیو با من بازی می کنند." و رفت که دوستانش را پیدا کند. کیتی پرسید: "پس چه کار کنیم، رزی؟" رزی گفت: "بیا... مار و پله بازی کنیم." راستش رادبخواهید کیتی اصلا دلش نمی خواست مار و پله بازی کند اما چون رزی را خیلی دوست داشت، قبول کرد.

آن ها چند دور با هم بازی کردند و سپس به اتاق کیتی در طبقه‌ی بالا رفتند و با قلعه و سربازها سرگرم بازی شدند. بعد، تصمیم گرفتند همستر کیتی، خاکستری را تمیز کنند. این با مزه ترین کاری بود که دوتایی انجام می دادند. آن ها تازه کارشان را تمام کرده بودند و می خواستند با لباس ها بازی کنند که ضربه ای به درخورد. ویلیام بود، پسر همسایه بغلی. او پرسید: "می توانم با شما بازی کنم؟" قبل از آنکه کیتی بتواند دهانش را باز کند، رزی جواب داد: "نه." ویلیام با تعجب پرسید: "چرا نه؟" سکوت همه جا را فرا گرفت. کیتی و رزی به یکدیگر نگاه می کردند و هیچ کدام نمی دانستند چه بگویند. سرانجام، رزی بدون فکر گفت: "چون... تو پسری!" و کیتی با اینکه از این حرف خجالت کشید، اما خندید. ویلیام خیلی ناراحت شد و رفت. کیتی چیزی به رزی نگفت و دوباره به طبقه‌ی بالا رفتند تا بازی کنند. اما...

• کتاب های فندق
• نویسنده: بل مونی
• مترجم: نوشین ابراهیمی
• تصویرگر: مارگرت چمبرلین
• انتشارات: افق