کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم اثر تونا کرمیتچی
شخصیت اصلی داستان که راوی آن نیز هست، زنی میان سال است که به نقل خاطرات گذشته و حال زندگی خویش می پردازد. وی در صفحات آغازین کتاب، همواره از حضورش در خانه ای سخن می گوید که در دوران جوانی و نوجوانی اش در آن ساکن بوده و در ادامه به وصف جزئیات ظاهری ساختمان پرداخته و گذشته هایش را به یاد می آورد؛ گذشته هایی مربوط به سن هفده سالگی اش و زمانی که همراه پدر و مادرش و هم چنین "فرات"، برادر بزرگش، زندگی ساده و صمیمانه ای را پشت سر می گذاشت. در طی این ایام، او مدام به یکی از اتاق های کوچک خانه شان می رفت که انباری از لوازم و وسایل قدیمی، از مد افتاده و فرسوده ی منزل بود و با گذراندن بیش تر اوقات خود در این اتاق، به آرامشی لذت بخش دست می یافت. او در ابتدای داستان، روایتی خواندنی را از رابطه اش با "فرات" شرح می دهد و ماجرای حاملگی دوست دختر برادرش برای مخاطب توضیح می دهد؛ لحظه ای که "فرات" این مشکل بزرگ را شرمسارانه با وی در جریان گذاشته و سپس شب هنگام، با مشاوره و هم فکری یک دیگر، نقشه ای کارساز را طراحی کرده و به بهانه ی مسافرت، جهت رفع مساله ی پیش آمده، همراه با هم، عازم استانبول شده و با وقایعی خواندنی مواجه می شوند.
برشی از متن کتاب کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم اثر کرمیتچی
هفده ساله بودم. آن زمان ها هم در همین اتاق کوچک می ماندم. توی اتاق جا برای تکان خوردن نبود. تمام وسایل کهنه ای که لازم بود از دید دیگران پنهان بمانند، بعد از بازنشستگی همواره به این اتاق کوچ می کردند. تخت خوابی چوبی داشتم که رویش کنده کاری داشت و یادگار خانه ای بود که در آن متولد شده بودم. کمدی کشو دار با شکل و ظاهری اغراق آمیز که زمانی خریده شده بود که اوضاع مالی خانواده خیلی بهتر بود. بعد کتاب خانه ای که تلویزیون سیاه و سفید محبوب پدر را زمانی جانانه به دوش کشیده و در دیگر قفسه هایش سینی های نقره ی مادر و بریتانیکای 22 جلدی را جا داده بود و حالا هم پر از خرت و پرت های من بود. درست در کنار این ها، مبل سلطنتی غم انگیزی قرار داشت که آخرین عضو به جا مانده از یک دست مبل بود که خیلی وقت پیش از بین رفته بود. هم چنین پرده های سبز پسته ای که بعد از سال ها جلوه فروشی در سالن خانه از مد افتاده و از پله های ترقی به سرعت پایین آمده بودند. تمامی این وسایل هم رد پایی از خاطرات خانواده را داشتند که بیش ترشان را به یاد نمی آوردم. همه ی این وسایل که در زمان های مختلف با امیدها و آرزوهای متفاوت راه شان را به خانه ی ما باز کرده بودند، کل روز در تاریکی اتاق انگار با هم صحبت می کردند و سعی می کردند تاریخچه ی زندگی مان را کامل کنند. فردی مرکوری از پوستر روی دیوار با اندوه به آن ها نگاه می کرد. من هم همواره احساس می کردم که با نخ های ابریشمی براقی به این وسایل، که از من به مراتب قدیمی تر بودند، تنبیه شده ام. فقط در این اتاق احساس خوش بختی می کردم. راستش هیچ کدام از دخترهای محله مرا «کسی را که در لاک خودش باشد» یا «افسرده» نمی دانست. در کوچه اسکیت بازی می کردم و طرف های عصر روی دیوار باغچه می نشستم و تخمه می شکستم و با پسرها به شرط کوکاکولا والیبال بازی می کردم. منظورم این است که دختری کاملا عادی بودم که برای هر پدر و مادری باعث خوش حالی است. فقط بعضی وقت ها، به خصوص مواقعی که تنها می شدم، در این احساس فرو می رفتم که روحم از خودم به مراتب مسن تر است. البته برای کسی که تفاسیر عجیب و غریبی برای آن اشیای قدیمی داشت، به هر حال این هم چیز عادی ای محسوب می شد. به نظر من اتاق کوچک قلب خانه بود. همیشه فکر می کردم که اگر خانه روزی تصمیم به مردن بگیرد، کارش را از همین اتاق شروع کند. گنج زندگی ام در این اتاق بود. اگر دردسرهای فرات نبود، نه تنها آن را به شهر دیگری نمی بردم، حتی به خواب هم نمی دیدم که یک روز مجبور شوم آن را بیرون از خانه به میان انسان ها ببرم. هر دوی مان جاهایی را که می شد مثل صدف داخل آن بخزیم و تنها بمانیم به راحتی پیدا می کردیم...
نویسنده: تونا کرمیتچی مترجم: بنیامین مرادی انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم
دیدگاه کاربران