کتاب مجموعه آمبر براون (9 جلدی)
این مجموعه، داستان اتفاقات و ماجراهای زندگی " آمبر " دختر شلخته، باهوش و شیطونی را روایت می کند که قدرت تفکر و خلاقیت بالایی دارد. او معمولا به خاطر اسمش مورد تمسخر بچه های مدرسه قرار می گیرد، چون هم نام و نام خانوادگی اش در زبان انگلیسی، دو رنگ نزدیک به هم است و به همین دلیل به او می گویند " مداد شمعی " اما این اصلا برای او ناراحت کننده نیست. تنها مشکل جدی آمبر در زندگی اش جدا شدن پدر و مادرش می باشد.
او و عروسک بامزه اش " گوریل " و بهترین دوست صمیمی اش " جاستین " همیشه با هم بازی می کنند و در کنار هم وقت می گذرانند. تنها چیزی که در این روز ها باعث می شود آمبر کمتر به رفتارهای آزار دهنده ی مادرش و سختی های دوری پدرش فکر کند، وقت گذراندان با جاستین و گوریل می باشد.
مجموعه ی آمبر براون در 9 جلد با موضوعاتی چون آمبر براون یک مداد شمعی نیست، آمبر براون آبله مرغان خوردنی نیست، آمبر براون به کلاس چهارم می رود، آمبر بروان امتیاز بیشتری می خواهد، همیشه آمبر براون، آمبر براون از عصبانیت قرمز می شود! ، آمبر براون احساس آبی دارد، من، آمبر براون، آمبر براون از حسودی کبود می شود! تالیف و در یک پک به صورت یک جا ارائه شده است. در هر جلد آمبر با موضوع جدیدی روبرو شده و داستان آن جلد را رقم می زند، کودکان با مطالعه ی این مجموعه لحظات خوش و سرگرم کننده ای خواهند داشت و با دنیای پر هیجان این دختر باهوش همزاد پنداری خواهند کرد.
برشی از متن کتاب مجموعه آمبر براون (9 جلدی)
متن کتاب آمبر براون از عصبانیت قرمز می شود: پدرم کنار مامان ایستاده بود. بدون این که به دیگران توجه کنم که صدایم را می شنوند، فریاد زدم: بابا. به طرفش دویدم، پریدم توی بغلش و پاهایم را دور کمرش حلقه کردم، درست مثل همان وقت ها که کوچولو بودم. او درست همان طور مرا توی بغلش نگه داشت که در بچگی هایم نگه می داشت، اما لرزش پاهایش را حس کردم. گفت: « بلند تر شده ای. » پریدم پایین. _و بزرگتر. من هم به شوخی گفتم: « تو هم همین طور. » او هم به شوخی گفت: « بلند تر و بزرگ تر؟ » و درست رو به روی من ایستاد. به پدرم نگاه کردم.
او به اندازه ی قبل بلند نبود. دوباره به شوخی گفتم: « و کچل تر. » عادت داشتم درباره کم شدن مو هایش و این که هر روز بیش تر از قبل شبیه پدر بزرگ می شود، سر به سرش بگذارم. پدر روی سر خودش زد و بعد به مامان نگاه کرد که کنار مَکس ایستاده بود. مکس خیلی پر مو بود. پدر دوباره به من نگاه کرد. چشم هایش کمی غمگین بودند.
دوباره بغلش کردم و گفتم: « طرز نگاه کردنت را دوست دارم پدر. » پدر به آرامی گفت: « خیلی دلم برایت تنگ شده بود. اشتباه کردم که قبول کردم مرا این قدر دور بفرستند. لازم بود به دختر کوچولویم نزدیک تر باشم... آن جا خیلی تنها بودم. » این که پدر گفت بدون من احساس تنهایی می کرد، حس خوبی بهم داد. پدر برگشته بود... و مرا دوست داشت...
(کتاب های فندق) نویسنده: پائولا دانزیگر مترجم: فرمهر منجزی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره مجموعه کتاب های آمبر براون
دیدگاه کاربران