کتاب یکی من و از دست داداشم نجات بده اثر هادی خورشاهیان با تصویرگری سمیه بیگدلی از سوی انتشارات خط خطی به چاپ رسیده است.
کتاب یکی من و از دست داداشم نجات بده، با زبانی طنز و شیوه ای جذاب و خواندنی، ماجراهای عجیب و غریب خواهر و برادر دوقلویی به نام آذر و آسام که خواهرش او را آذرباد صدا می زند را روایت می کند. آذر دختری پر جنب و جوش و بانمک است که حافظهی بلند مدتش مشکل دارد و نمی تواند چیزی را برای مدت طولانی در حافظه اش نگه دارد به خاطر همین هم اصلا آدم رازداری نیست! هیچ کدام از دوستان و آشنایان دلشان نمی خواهد آذر از رازها و حرف های مگویشان با خبر شود، چرا که بعد از آن دیگر راز محسوب نمی شوند! خودش می گوید به خاطر این که نمی خواهد چیزهایی که می داند فراموش شوند، آن ها را با دیگران در میان می گذارد! مثلا یک بار رازی را که مادرش موقع درد دل کردن با او در مورد خاله اش گفته بود پیش او فاش کرد و مادرش حسابی خجالت زده شد! آذر دفتری دارد که خاطراتش را توی آن می نویسد تا فراموششان نکند؛ از آنجا هم که حافظهی درست و حسابی ندارد، بعضی وقت ها خاطره هایش با هم قاطی پاتی می شوند و کمی به دور از واقعیت به نظر می رسند! مثلا توی دفترش نوشته که یکی از روزهای تعطیلی تابستان که او و آذرباد در خانهی پدربزرگشان مانده بودند، شب هنگام با سیمرغ افسانه ای ملاقات کرده اند، همان سیمرغی که با آتش زدن یکی از پرهایش پدیدار می شود! سیمرغ یکی از پرهایش را به آنها داده بود تا در وقت مناسب آن را آتش بزنند و او برایشان گنجی از آینده بیاورد! حالا آن دو بعد از آینکه آذرباد پر مورد نظر را به دور از چشم پدر و مادر، توی آشپزخانه آتش زده ، بی صبرانه منتظر سیمرغ و گنجشان بودند که...
برشی از متن کتاب
آذرباد داشت توی آشپزخانه یک کارمخفی می کرد. یعنی داشت مخفیانه یک کاری می کرد. اصلا هم فکر نکنید داشت پرِ سیمرغ را آتش می زد تا سیمرغ خودش را به ما برساند و گنجمان را صحیح و سالم تحویلمان بدهد. یا شاید هم فقط تحویل آذرباد بدهد. آذرباد هر عیبی که داشته باشد، این یک عیب را ندارد که حق کسی را بخورد. آن اشغال کردن سه چهارم تخت نوزاد بیمارستان "هدایت" خیابان "یخچال" هم از دستش در رفته بود، وگرنه واقعا نمی خواست این کار بد را بکند. قبلا گفته بودم بیمارستان "پیامبر"؟ گنج وقتی از آینده بیاید، یک خوبی بسیار بزرگ دارد. آن خوبی هم این است که آدم نمی داند گنجش چیست. اصلا به چیزی که بدانی چیست که گنج نمی گویند. گنج باید علاوه بر ارزش مادی، ارزش معنوی هم داشته باشد. هیجان هم یکی از همان ارزش های معنوی گنج است. حالا بزنی بروی توی جزیره های ناشناخته یا اعماق اقیانوس، یک عمر دنبال گنجی بگردی که می دانی سکه است یا جواهرات یا سنگ های قیمتی که مثلا چه اتفاق مهمی بیفتد؟ حالا فعلا کنجکاوی تان دربارهی گنج را فراموش کنید و به بقیهی حرف هایم گوش بدهید. البته واقعا هیچ وقت خودتان را نگران نکنید، چون من حرف های زیادی برای زدن دارم و یک ریز برایتان راز رو می کنم. آن قدر تند تند راز بیاورم بریزم وسط سفره که دستمال سفره از دستتان نیفتد. اتفاقا الان که گفتم سفره، یادم آمد آخرین رازم دربارهی سفره بود. یعنی این طوری که مادر سفرهی دلش را پیش من باز کرد، ولی یادش رفت آن را جمع کند. مامان رفت خوابید و من مجبور شدم سفره را جمع کنم. توی خانهی ما قانون این طوری است که هر کسی سفره را پهن می کند، خودش هم باید آن را جمع کند. از آن طرف هم هر کسی سفره را جمع کند، خودش هم باید آن را پهن کند. در نتیجه توی خانهی ما همیشه مامان سفره را پهن می کند، تا آن یک دفعه. آن یک دفعه چون من سفره را جمع کرده بودم، خودم هم رفتم و سفرهی دل مامان را جلوی خاله مژگان پهن کردم. حالا نگو آن قانون در بارهی سفرهی تدی آشپزخانه بود و ربطی به سفرهی دل مامان نداشت. خاله مژگان با دقت غیر قابل باوری به دهان من چشم دوخته بود و به طرز آشکاری تلاش می کرد حتی یک کلمه را هم از دست ندهد. من هم از همه جا بی خبر داشتم به خاله چیزی را می گفتم که به نظر مامان نباید می گفتم. شاید واقعا تقصیر خود مامان بود که سفره را مثل همیشه جمع نکرده بود. وقتی دیدم خاله مژگان خیلی مشتاق است بداند مامان چه رازی را لو داده است که به خاله مژگان هم نربوط است، پیاز داغش را زیاد کردم و با هیجان دقیقا مثل مامان گفتم: -بله مامان جان. اون وقتی که من تو و آسام رو، ببخشید آذرباد رو نداشتم، یعنی در واقع وقتی هنوز باباتونم نداشتم، به جاش یه خواستگار خوب داشتم که همین شوهرِ خاله مژگانتون بود. راستش الان می دونم که باباتون خیلی از شوهر خاله مژگان بهتره، ولی اونموقع این طوری فکر نمی کردم...
نویسنده: هادی خورشاهیان تصویرگر: سمیه بیگدلی انتشارات: خط خطی
نظرات کاربران درباره کتاب یکی من و از دست داداشم نجات بده - خط خطی
دیدگاه کاربران