loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
99,000 تومان
افزودن به سبد خرید

کتاب زمانی که همسایه‌ی میکل آنژ بودم

(بچه محل نقاش ها 2)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
99,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

معرفی کتاب زمانی که همسایه‌ی میکل آنژ بودم 

کتاب پیش رو جلد دوم از مجموعه ی بچه محل نقاش ها، می باشد. مجموعه بچه محل نقاش ها به گفته نویسنده شاید ادای دینی باشد به کودکی که می خواست نقاشی کند. همیشه شنیده بودم تمام راه ها به خیر ختم می شود.

فکر می کردم این فقط یک مثل قدیمی است که حتی ریشه و منشاء درستی هم ندارد، اما وقتی در ایتالیای قرن شانزدهم باشی و بخواهی به جای راه های اصلی از راه های رد گم کن عبور کنی که به دست مأموران فلورانسی گرفتار نشوی، کارت مشکل می شود و خواه ناخواه از شهر رم سر در می آوری. این ها جملاتی بود که مانی از روی دفترچه یادداشت دایی سامان با صدای بلند برای مینا، محسن و پریسا می خواند. بار دیگر این نوجوانان کنجکاو پی به راز دیگری از زندگی برادر مادر بزرگشان می برند.

آن ها متوجه می شوند که دایی پس از جدایی از " لئوناردو داوینچی " خود را در شهر رم می یابد و با " میکلانجو بوناروتی " نقاش، پیکر تراش، معمار و شاعر ایتالیایی که به زبان فرانسوی " میکل آنژ " خوانده می شود آشنا شده است. دایی سامان در واتیکان توسط شخصی به نام " روبرتو " به میکل آنژ که در حال نقاشی سقف کلیسای سیستین است و نیاز به یک شاگرد دارد معرفی می شود و در نقش یک وردست به او در کشیدن نقاشی سقف کلیسا کمک می کند.

این نقطه از تاریخ محل آشنایی دایی با میکل آنژ و شروع داستان کتاب است. رمان خواننده نوجوان را به دوره پرشکوه رنسانس برده و با بخشی از تاریخ این دوره و شهر رم آشنا می کند.

 

برشی از متن کتاب زمانی که همسایه‌ی میکل آنژ بودم


  دفترچه را همان جایی گذاشتند که پیدا کرده بودند. سعی مانی و اصرار مینا بود که نباید آب از آب تکان بخورد، یک وقت دایی بو ببرد. بعد هم رفته بودند پی کارشنان. اما هنوز ذهنشان درگیر داستان دایی و میکل آنژ بود و می خواستند بدانند بالاخره پاپ دایی بزرگه را دیده بود یا چه ... هر کدام حدسی می زدند و هر بار دور هم جمع می شدند، حرفی نبود جز حسرت اینکه نتوانسته بودند بفهمند ادامه ی داستان چه می شود. تنها کای که از دستشان می آمد این بود که بروند انج و منج دایی را زیرورو کنند، بلکه بتوانند تو دفتر و دستک هایش ادامه ی خاطرات را پیدا کنند، اما دفتر و دستک های دایی چیزی نبود که به این سادگی قابل دسترسی باشد. همه را توی هفت کشو و سوراخ پنهان می کرد و کلید تمام آن ها را تو کیف کوچکی می گذاشت که همیشه همراهش بود. حتی موقع خواب هم دسته کلید چرمی را می گذاشت زیر تختش که تازه این را هم مانی کشف کرده بود. تا قبل از آن حتی نمی دانستند کلیدها را کجا قایم می کند. بنابراین وقتی دایی خانه نبود، امکان دسترسی به کلیدها هم نبود. وقتی هم که خانه بود، کلیدها را می گذاشت زیر تشک تختش. این را مانی وقتی متوجه شده بود که از تو سوراخ کلید زاغ سیاه دایی سامان را چوب زده بود. تنها وقتی که دایی از کلیدها دور می ماند زمانی بود که برای قدم زدن و هواخوری به حیاط می رفت . اما آن لحظه هم دائم حواسش به اتاقش بود و وقتی روی تخت چوبی کنار باغچه لم می داد، نگاهش مستقیم به اتاق بود و هر کس را که به آنجا در و داخل می کرد، می دید. ولی بالاخره باید راهی پیدا می کردند که تو کشوی دایی را نگاهی بیندازند. وقتی مانی نقشه را با بقیه در میان گذاشت، محسن گفت: «حالا از کجا معلوم که اصلا ادامه ش او تو باشه.» منیا گفت: «به یه نگاه کردن که می ارزه. تو می ترسی؟» محسن چیزی نگفت. پریسا من و منی کرد: «اوم ... بد نیست بی اجازه بریم سروقت وسایل دایی؟» مینا با تغیر نگاهش کرد و چیزی نگفت. مانی تشر زد: «تو هم مثل این مامان بزرگای غرغرو هی بگو بد نیست، خوب نیست ... آه! دیگه شورشو درآوردی پریسا!» قرار شد عصری که دایی برای هواخوری به حیاط می رفت، مینا و پریسا او را به حرف بگیرند تا مانی و محسن بروند به اتاقش و کلید را از زیر تخت بردارند و نگاهی به کشو بیندازند. بخت یارشان بود که مادربزرگ هم رفته بود مراسم آش پشت پا پزون دختر پوری جون که داشت برای درس خواندن می رفت خارجه. فقط خودشان بودند و دایی بزرگه و خانه ی درندشتی که تو هر گوشه و کنارش رازی برای کشف کردن وجود داشت. همین که دایی سامان به حیاط آمد، چهارتایی دورش جمع شدند و اصرار پشت اصرار که داستانی از بچگی هایش برای آن ها تعریف کند. دایی همان ابتدا آب پاکی ریخت روی دستشان: «من اصلا داستان تعریف کردن بلد نیستم. هر چیز جالبی هم به ذهنم برسه می نویسم.» پریسا گفت: «خب دایی جان شما که این قدر خوب می تونین بنویسین چه طور نمی تونین همونا رو تعریف کنین؟» دایی، مشکوک به او بعد به چهره ی آن سه تای دیگر نگاه کرد. دوباره رو کرد به پریسا: «پریسا خانم ازکجا می دونن که من خوب می نویسم؟» پریسا گند زده بود و مینا در آن لحظه دلش می خواست با دست های خودش او را خفه کند. اما به جای آن رو کرد به پریسا و گفت: «فکر کنم او روز که مامان بزرگ داشت از نوشته های شما تعریف می کرد...» دایی سامان نگذاشت ادامه بدهد: «مادربزرگتون هم تاحالا چیزی از من نخونده جز چند تا نامه که ... بگذریم.» مینا کم نیاورد: «انشاهای دوره ی مدرسه تون رو می گفت.» دایی سامان فکری شد: «نمی دونم فخری از چی حرف زده، ولی من حتی انشاهای خوبی هم نمی نوشتم.» دیگر مینا داشت کفرش در می آمد. دلش می خواست داد بزند: «آخه چطور ممکنه کسی که حتی انشای خوبی هم نمی نوشته، بتونه همچین دفتر خاطراتی رو نوشته باشه!» اما حیف که نمی توانست رازشان را فاش کند و مجبور شد زبان به کام بگیرد. مانی ابروها را بالا انداخت که مینا بفهمد باید کارش را شروع کند. بعد رو کرد به محسن: «می آی با هم بریم اون توپه رو تو انباری پیدا کنیم؟»

 

 


نویسنده: محمدرضا مرزوقی تصویرگر: مجتبی حیدرپناه انتشارات: هوپا

 


مشخصات

  • نویسنده محمدرضا مرزوقی
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 16
  • سال انتشار 1403
  • تعداد صفحه 139
  • انتشارات هوپا
  • شابک : 9786008655367

درباره محمدرضا مرزوقی نویسنده کتاب کتاب زمانی که همسایه‌ی میکل آنژ بودم


نظرات کاربران درباره کتاب زمانی که همسایه‌ی میکل آنژ بودم


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زمانی که همسایه‌ی میکل آنژ بودم" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل