معرفی کتاب حکایت آن که دلسرد نشد
نویسنده در این کتاب خواننده را با خود همراه کرده و درس هایی را برای رسیدن به موفقیت و ثروت می آموزد. درس هایی که به ما یاد می دهد چگونه پشتکار برای دست یافتن به اهداف بزرگ داشته باشیم. مارک فیشر معتقد است هر چیزی که انسان در ذهن خود بدست آورد و باورش کند شدنی است. این کتاب با موضوع روانشناسی به صورت حکایتی شیرین و دلچسب هر خواننده ای را ترغیب می کند تا انتهای کتاب با نویسنده همراه باشد .
کتاب داستان مردی به نام "جان بلیک" است که در موسسه تبلیغاتی با مزایایی اندک مشغول کار است. او برای رسیدن به اهدافش نیاز به پول دارد. پیرمرد ثروتمندی به او معرفی می شود تا "جان" با او ملاقات کند و راه و روش ثروتمند شدن را به بیاموزد. جان با پولی که از وصیت پیرمرد می گیرد، با اعتماد به نفسی بالا از شرکت تبلیغاتی استعفا می دهد و خود شرکت تبلیغاتی تاسیس می کند اما هیچ پیشرفتی در کارش حاصل نمی شود و سخت بی پول می شود.
پس از مدتی پیرمرد راجع به آدم های فوق العاده که ایده های بزرگی دارند با او گفتگو می کند و به او می آموزد که چگونه به کارهایش اولویت بدهد و با منطق قوی تر و تمرکز آگاهانه تری برای رسیدن به اهدافش حرکت کند. در قسمتی از کتاب جمله زیبایی از پاسکال آمده که می گوید: "بزرگترین مشکل انسان این است که نمی تواند تنها در اتاقش بنشیند. منظور تمرکز نکردن بر روی اراده است. عدم تمرکز روی یک کار یعنی قربانی کردن کارهای دیگر.
برشی از متن کتاب حکایت آن که دلسرد نشد
جان پاکتی را از گوشه ی میز برداشت و با ناراحتی زیاد گفت: من چکی برای یک ماه حقوق تو نوشتم. شاید این تا وقتی که کاری پیدا کنی برایت کافی باشد. اگر توصیه نامه بخواهی البته من... این بار دیگر ریچل واقعا احساس کرد همه چیز تمام شد. جان در تصمیم با او مانند یک همراه رفتار نکرده بود. درست است که شرکت متعلق به او بود اما او نمی توانست هر چه دلش بخواهد انجام دهد. آنها چند ماه بود که عاشق یکدیگر بودند و او فکر می کرد بخشی از زندگی جان شده است. جان پاکت را به او داد ولی او آن را باز نکرد. بغض گلویش را گرفته بود احساس می کرد وضعیت از این هم بدتر خواهد شد.
ریچل فکر کرد شاید او در حال ناامیدی و افسردگی چنین تصمیم ی را گرفته است. هر چند که چند روز پیش پر از امید و انرژی بود. گفت: «فکر نمی کنی تصمیم تو کمی عجولانه است؟» «باید بگویم که... من درباره ی خودمان خیلی فکر کردم ... آخر سر به این نتیجه رسیدم که ما برای هم ساخته نشده ایم و بهتر است دیگر یکدیگر را نبینیم.» او نه فقط تقاضای ازدواج نکرده بود، بلکه داشت او را اخراج می کرد. احساس کرد دنیا یکباره فرو ریخته است. جان دیگر او را نمی خواست. دیگر دوستش نداشت. شاید هرگز او را دوست نداشته بود و فقط از او استفاده کرده بود. احساس کرد که اگر لحظه ای بیشتر بماند و توضیح بخواهد که البته این حق مسلم او بود، امکان داشت عقل خود را از دست بدهد.
عشق آنها که در نظر او چنین اصیل و رویایی بود، یکباره تبدیل به رابطه ای مبتذل از نوع رابطه رئیس و منشی شده بود که به این سادگی داشت پایان می گرفت. او فریب خورده بود. می خواست گریه کند و داد بزند. اما این کار را نکرد. خاموش ماند. چه فایده ای داشت این کار را بکند؟ حکمی که درباره ی عشقشان صادر شده بود چیزی فراتر از خود جان بود.
این سرنوشت او بود. همیشه چنین بود. همیشه یک بدبختی برفرز سرش دور می زد. تا جایی که یادش می آمد با هر مردی آشنا شده بود درست زمانی که شروع به دوست داشتن کرده بود، او را رها ساخت. فقط توانست بگوید: می فهمم... خوب من باید بروم. تو بهتر است استراحت کنی... جان انتظار داشت او اعتراضی کند، داد بزند و بدترین دشنامها را به او بدهد یا از او خواهش کند که ترکش نکند. او با لحنی خش دار گفت: فردا می آیم شرکت و وسایلم را جمع می کنم.
کلید را می دهم به نگهبان. پس از گفتن این حرفها بدون بوسه و خداحافظی به سرعت از در بیرون رفت. گویی نمی خواست بغضش بترکد. به محض این که در را بست جان با تقلا از روی کاناپه بلند شد و به سختی به طرف کمد رفت و صندلی را از آن بیرون کشید و روی آن نشست. بعد به طرف ضبط رفت و آهنگ «فراموش نشدنی» را دوباره پخش کرد و با عجله صندلی را به طرف پنجره راند و از آنجا ریچل را دید که آن طرف خیابان سر چهارراه به انتظار اتوبوس ایستاده است.
(درس هایی برای رسیدن به موفقیت و ثروت) نویسنده: مارک فیشر مترجم: بیژن پایدار انتشارات: افکار
نظرات کاربران درباره کتاب حکایت آن که دلسرد نشد
دیدگاه کاربران