
محصولات مرتبط
معرفی کتاب بادکنک و اسب آبی
این کتاب شامل داستان های کوتاه با مضمون شاعرانه و فلسفی است. داستان ها نگاه خواننده را نسبت به دنیای اطراف و زندگی روزمره تغییر داده و باعث ژرف نگری در پدیده ها می شود.
کتاب مصور است و نقاشی ها خیال گونه و ترکیبی است و مطابق متن کتاب نقاشی شده است. کتاب شامل شانزده داستان به نام های، اولین دندان، بادکنک، پسری که خوب بود، بود، کره و پنیر، قطار و تونل، هزار و یک پا، آمیبی که دیده نمی شد، آدم برفی، کرم سیب، سیب و پرنده، کمد، پروانه ها، آرزوهای یک مرد، مردی که می خواست بداند، مردی که عقب عقب رفت و اسب آبی می باشد.
برشی از متن کتاب بادکنک و اسب آبی
کره و پنیر کره و پنیری سر میز صبحانه یکدیگر را دیدند و یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. کره خیلی سعی کرد به پنیر بگوید: " دوستت دارم. " اما نتوانست. فقط زل زد به پنیر و خیره خیره نکاهش کرد. پنیر با بی صبری منتظر بود. آن روز گذشت و تکه ای از کره و پنیر خورده شد. روز بعد هم اتفاق مهمی نیفتاد. کره همان طور خیره شد به پنیر و نتوانست احساسش را بیان کند. ان روز هم تکه ی دیگری از کره و پنیر خورده شد. چند روز گذشت. حالا دیگر چیز زیادی از کره و پنیر باقی نمانده بود. تا این که یک روز که مثل روز های قبل نبود، کره تصمیم گرفت هر طور شده حرف دلش را بزند، همه، از سماور گرفته تا قوری و قاشق چای خوری و قندان این تصمیم را در چهره اش دیدند و خوشحال شدند. از همه بیش تر پنیر خوشحال شد. سماور آماده شد قشنگ ترین آوازش را بخواند. قوری خودش را برای قشنگ ترین رقصش آماده کرد. استکان های کمر باریک می خواستند سنگ تمام بگذارند و تا می توانند توی سینی قر بدهند. کره صدایش را صاف کرد و گفت: " من ... من... شو .. شو ... مارو ... دو ... " اما قبل از ان که حرفش تمام شود، خورده شد. و این همان اتفاق مهمی بود که افتاد. قطار و تونل قطار: قطار از ترس جیغی کشید و یک دفعه ایستاد. مسافرها افتادند روی هم. بعد وحشت زده پریدند پایین و پرسیدند: "چی شده؟" قطار تونل را نشان داد. مسافرها گفتند: "خب که چی؟ تونله دیگه!" قطار گفت: "تاریکه! من از تاریکی می ترسم." همه خندیدند. بعد کلی مسخره اش کردند و گفتند: "زود باش راه بیفت که کار داریم." قطار ز جاش تکان نخورد. مسافرها چمدان ها را برداشتند و هر کدام به سویی رفتند. قطار از ترس چشم هایش را بسته بود. تونل: تونل عاشق سفر بود. از وقتی خودش را می شناخت، سفر نرفته بود. دلش می خواست برای یک بار هم که شده، برود سفر و چند روزی استراحت کند. تونل وسایلش را ریخت توی چمدانش و راه افتاد. چند پله که رفت، رسید به قطار. خوشحال شد. با خودش گفت: چه شانسی! از این بهتر نمی شد!" سوار قطار شد. قطار: قطار احساس کرد سنگین شده. ترسید. یواشکی چشم ها را باز کرد و جلوش را نگاه کرد. تونل را ندید: "ها!" چشم ها را تند، تند مالید. دوباره نگاه کرد. تونل آن جا نبود. با خودش گفت: "پس تونل چی شده؟"
نویسنده: محمدرضا شمس تصویرگر: محمدعلی بنی اسدی انتشارات: افق
مشخصات
- نویسنده محمدرضا شمس
- نوع جلد جلد نرم
- قطع خشتی
- نوبت چاپ 1
- سال انتشار 1387
- تعداد صفحه 48
- انتشارات افق
نظرات کاربران درباره کتاب بادکنک و اسب آبی
دیدگاه کاربران