
محصولات مرتبط
معرفی کتاب روزگار سخت
داستان حول محور خانواده ی گِرَدگریند، طرز فکر و روش تربیتی که پدر خانواده در مورد فرزندان و شاگردانش اتخاذ می کند، اتفاق می افتد. آقای گردگریند عضو مجلس بوده و مدرسه ای را تاسیس کرده تا دانش آموزانی با روش و تفکر خاص خود تعلیم دهد؛ تفکر او این است که همه چیز در عقل، منطق، اعداد و ارقام خلاصه می شود و مسائلی مانند قلب واحساسات، چیزهای بی ارزشی هستند که نباید کوچکترین اثری در افکار، تصمیمات و هیچ کدام از ابعاد زندگی ما داشته باشند. او فرزندان خود را با تکیه بر عقل و عمل تربیت کرده و هرگز اجازه نداده بود که مغزشان را با کتاب داستان، شعر یا بازی، که به زعم او چرندیاتی بیش نبودند، پرکنند و اطمینان داشت فرزندانش از زمان تولد فقط واقعیات مفید را یاد گرفته اند.
خانواده گردگریند با افراد معدودی معاشرت می کردند؛ یکی از آن ها آقای باندربی، صاحب بزرگترین بانک و کارخانه ی شهر بود. او با طرز فکر آقای گردگریند کاملا موافق بود که احساسات چیز به درد نخوری است و فقط عقل، اعداد و ارقام در موفقیت انسان ها موثر هستند. او برای آقای گردگریند قابل احترام بود و وقتی که با درخواست ازدواج او با دخترش لوییزا مواجه شد، بی چون و چرا قبول کرد؛ لوییزا هم که به خاطر طرز فکری که پدرش در ذهن او شکل داده بود، فقط با توجه به واقعیاتی مانند موقعیت مالی و اجتماعی باندربی، بدون اهمیت دادن به احساسات و تفاوت سنی بسیار زیادشان، تقاصای او را پذیرفته و با او ازدواج می کند. اما آیا تکیه بر عقل و منطق و نا دیده انگاشتن احساسات، عواقب خوبی را در پی خواهد داشت؟
برشی از متن کتاب روزگار سخت
در بعد از ظهر داغ تابستان نور خورشید به شدت و با درخشش بسیار از میان دود و دم سیاه رنگ شهر کوکتاون میتابید و هوای کثیف و سنگین شهر به بوی روغن داغ آغشته بود. در طرف خنک تر خیابانی ساکت، مردی خوش تیپ و قد بلند، با لباس های فاخر راه می رفت که حدود 35 سال داشت و به وضوح در شهر کوکتاون غریبه بود. همچنان که آن مرد از کنار بانک باندربی که ساختمانی آجری و قرمز رنگ و شبیه بسیاری از ساختمان های دیگر بود عبور میکرد، یک جفت چشم او را از پشت پنجره زیر نظر داشت؛ چشمانی ریز و سیاه با یک بینی نوک تیز و دراز بین آنها که به خانم اسپارسیت تعلق داشت. آن زن باوقار، یک سالی میشد که در آنجا زندگی می کرد، از زمان ازدواج آقای باندربی. آن زمان بود که وی پیشنهاد صاحب کار خود را مبنی بر زندگی در اتاقهای بانک محترمانه پذیرفت. او طی آن یک سال، شخص صاحب بانک را با بیشترین احساس همدردی و افسوس از فراز بینی دراز خود نگاه می کرد. غریبه خوش تیپ به راه خود ادامه داد و خانم اسپا رسید به نوشیدن چای و خوردن کیک های خود مشغول شد. آن خوراکی ها را بیتزر که اکنون برای آقای باندربی کار میکرد و نیز در بانک زندگی میکرد برای خانم اسپارسیت آورده بود. بیتزر مرد جوان و سردی بود که پوستی بسیار روشن و چشمانی بی رنگ داشت. در حقیقت بیتزر از زمانی که شاگرد نمونه آقای گرد گریتد بود و در توضیح به دختر شماره 20 درباره ی واقعیات کمک کرد، بسیار کم تغییر کرده بود. خانم اسپارسیت در حالی که فنجان چای خود را در دست می گرفت گفت: _متشکر،م بیتزر. امروز را چطور گذراندی؟ آیا همه کارمندان خوب کار کرده اند؟ بیتزر پاسخ داد: _بله، بانو. همه به جز آقای تام گردگریند جوان. من رفتارهای او را هرگز نمی پسندم. بیتزر همچنین، جاسوس دفتر کار هم بود و هر کریسمس به خاطر انجام آن کار اضافی مقداری پول دریافت می کرد...
نویسنده: چارلز دیکنز ترجمه: الهام دانش نژاد انتشارات: دبیر
مشخصات
- نویسنده چارلز دیکنز
- مترجم الهام دانش نژاد
- نوع جلد جلد سخت (گالینگور)
- قطع وزیری
- نوبت چاپ 1
- سال انتشار 1403
- تعداد صفحه 76
- انتشارات دبیر
نظرات کاربران درباره کتاب روزگار سخت
دیدگاه کاربران