کتاب مومی ترولها 3
(کلاه جادو)
- انتشارات : هوپا
- مترجم : مرسده خدیور محسنی | محمود امیریاراحمدی
محصولات مرتبط
معرفی کتاب مومی ترولها 3 (کلاه جادو)
این کتاب داستان زندگی موجوداتِ خیلی خیلی کوچک به نام مومی ترول ها را تعریف می کند. مومی ترول ها جانورهای گرد و بامزه ای هستند که بیشتر شبیه اسب های آبی اند و کنار پری ها و پشت بخاری های خانه ی آدم ها زندگی می کنند. بین یک عالمه مومی ترول هایی که وجود دارند و پشت بخاری زندگی می کنند یک خانواده ای هست که از پشت بخاری ها کوچ کردند و برای خودشان یک خانه جداگانه وسط یک جنگل آفتاب گیر ساخته اند.
خانواده ترولی که سه نفر اند با یک جانور کوچیک و عجیب زندگی می کنند. پسر این خانواده اسمش ترولک است و با بوبو همان جانور کوچیک خیلی دوست هست و همیشه و همه جا دنبال ماجراجویی هستند. آن ها یک دوست جدید هم پیدا کرده اند که اسمش شامه زاد است.
حالا که زمستان رسیده ترول ها، بوبو و شامه زاد که علاقه ای به تاریکی و زمستان ندارد باید تا رسیدن بهار به خواب زمستانی بروند برای همین هم ماماترول رخت خواب های گرم را توی اتاق ها پهن کرده و برای سه ماه خوابیدن بهترین غذا های مقوی را آماده کرده تا بتوانند با خوردنش یکسره بخوابند.
ترولک دلش نمی خواهد که بخوابد اما با حرفایی که شامه زاد برایش راجع به رویاهای سرگرم کننده ی خواب می گوید او را کم کم به دیار رویاها راهی می کند. خلاصه بعد از صد روز و صد شب بهار از راه می رسد و ترولک را از خواب بیدار می کند. ترولک که از خواب بیدار می شود همه جا را دنبال شامه زاد می گرد و او را پیدا نمی کند.
ترولک متوجه می شود که شامه زاد زودتر از او بیدار شده و حالا توی فصل قشنگ بهار مشغول گشت و گذار است و بعد این همه خوابیدن تصمیم می گیردند که ماجراجویی جدیدی را شروع کنند و بالای کوه بروند تا اولین نفری باشند که کوه را فتح می کند. برای همین هم سه تایی با بوبو و شامه زاد راهی می شوند وقتی می رسند بالای کوه یک دفعه توجه بوبو به یک کلاه نو و زیبا جلب می شود و چون شامه زاد همیشه کلاه می گذارد تصمیم می گیرد که او را به شامه زاد بدهد.
اما شامه زاد قبول نمی کند و کلاه را برای باباترول می برند. بی خبر از این که کلاه جادو شده هست و اتفاقای جالبی را به همراه دارد. این کلاه برای یک جادوگر بود که هر چیزی داخلش می ریخت به یک چیز دیگری تبدیل می شد و حالا قرار است بابا ترول و خانواده اش و وسایل هایشان را به چیز های مختلف تبدیل کند اما...
برشی از متن کتاب مومی ترولها 3 (کلاه جادو)
هوای دره ی ترول ها در اوایل مردادماه به شدت داغ شد، طوری که حتی مگس ها هم نای وزوز کردن نداشتند. درخت ها خسته احوال و گرد آلود می نمودند. از رودخانه چیزی نمانده مگر باریکه ای از آبی قهوه ای رنگ در میان سبزه های سرافکنده. این آب دیگر به درد آنکه توی کلاه جادویی آب میوه شود، نمی خورد ( پدر و مادر ترولک گناهان کلاه را بخشیده بودند و اینک کلاه دوباره مقابل آینه روی کمد کوچک جای گرفته بود ). خورشید هر روز به شدت روز پیش می تابید و بریدگی های بین تپه ها را داغ می کرد. همه ی جانواران خاک زی به نقب های زیر زمینی شان خزیده و پرندگان خاموش بودند. اما ترولک و دوستانش همچنان در اطراف پرسه می زدند و کلافه از گرمای هوا با هم بگو مگو می کردند. ترولک گفت: مادر! یه کاری بگو بکنیم. این هوای داغ کاری برامون نذاشته جز دعوا کردن. ماما ترول گفت: باشه فرزند دل بندم! خودم هم متوجه شده ام و فکر می کنم خوبه یه کمی از این جا دور باشین. نمی تونین یکی دو روز رو توی غار بگذرونین؟ اون جا هم خنک تره و هم می شه با آب تنی توی دریا اعصاب رو راحت کرد. اگه خواستین می تونین تمام روز توی آب باشین. ترولک با شادمانی پرسید: پس اجازه داریم شب توی غار بخوابیم؟ مامان ترول گفت: البته! و تا خلقتون سر جاش برنگشته، پاتون رو به خونه نمی ذارین! زندگی در غار، خالی از هیجان نبود. چراغ را وسط غار روی زمین گذاشتند و هر کس گودالی اندازه ی خودش برای خواب کند و رختخوابش را توی آن پهن کرد. خوراکی ها را به شش بخش مساوی بین خود نقسیم کردند. سهم هر کس توده ی بزرگی شد از پودیک کشمشی، کدوی پخته، آب نبات کارامل دار زنجبیلی و نعنایی و بلال. علاوه بر این ها کیک تاوه ای داشتند که برای صبحانه کنار گذاشتند. سر شب نسیمی برخاست و بر فراز ساحل خالی به پرواز در آمد. خورشید سرخ رنگ هنگام غروب غار را از گرمای خود پر کرد. شامه زاد چند آهنگی را که همان موقع ساخت، نواخت و زرّین دخت سرِ خود را با موهای تازه روییده و فرفری اش بر زمین گذاشت و چرت زد. آن ها با آرامش ناشی از خوردن پودینگ کشمشی نشستتد و خزیدن تاریکی روی دریا را نظاره کردند. یک باره بوبو گفت: من بودم که این غار رو پیدا کردم. هیچ کس حوصله ی بحث کردن با بوبو را نداشت. زیرا دست کم آن ماجرا را صد بار از زبان او شنیده بودند. شامه زاد که داشت چراغ را روشن می کرد، گفت: جرأتش رو دارین که براتون یه قصه ی ترسناک بگم؟ زورزورک پرسید: چقدر ترسناک؟ شامه زاد گفت: اون قدر که از این جا پرتابت کنه جلوی دهانه ی غار. هم کمی دورتر. البته اگه بفهمی داستان چیه.
نویسنده: تووِه یانسون ترجمه ی: مرسده خدیور محسنی - محمود امیریاراحمدی انتشارات: هوپا
مشخصات
- نویسنده تووه یانسون
- مترجم مرسده خدیور محسنی | محمود امیریاراحمدی
- نوع جلد جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 1
- سال انتشار 1401
- تعداد صفحه 270
- انتشارات هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب مومی ترولها 3
دیدگاه کاربران