کتاب شنام نوشته کیانوش گلزار راغب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
این کتاب در مورد نوجوان رزمنده ای است که با اصرار فراوان درس و مدرسه را رها کرده و به میدان جنگ می رود. او در همان روزهای ابتدایی جنگ تحمیلیِ ایران و عراق، شاهد به شهادت رسیدن بسیاری از هم کلاسی ها و هم رزم هایش می شود و خیلی زود مزه ی تلخ جنگ را احساس می کند. اما تلخی جنگ برای او با از دست رفتن دوستانش به پایان نمی رسد، چرا که این نوجوان یعنی"کیانوش گلزار راغب" به همراه برادر بزرگ تر از خودش که او هم در جنگ حضور دارد در خاک وطن، به صورت کاملاً ناباورانه به دست گروهک تروریستی کومله، اسیر می شوند. داستان این کتاب، واقعیات زندگیِ "کیانوش گلزار راغب" می باشد که فشرده ای از خاطرات روزهای اسارت اش را به رشته تحریر در آورده است. با وجود این که دوره این اسارت کوتاه بود اما او و برادرش در همین دوران اندک مجبور به مقاومت و ایستادگی برای حفظ عقاید و باورهای خودشان در برابر ایدئولوژی های سازمانی کومله بودند و "کیانوش" اکنون پس از گذشت بیست و هشت سال هنوز هم سنگینی آن دوران را بر روح و جسم خود احساس می کند، از این رو تصمیم گرفت با در میان گذاشتن این خاطرات با مردم سرزمین اش، کمی از سنگینی این بار بکاهد. نویسنده با نگارش تجربه های متفاوتی از جنگ و اسارت، اثری بدیع خلق کرده است که می تواند جنبه دیگری از جنگ را به تصویر بکشد. جنبه ای که در آن روزهای سخت اسارت، با عشق و شوخی تلفیق می شود و تصویری متفاوت از جنگ تحمیلی را به مخاطب ارائه می دهد.
برشی از متن کتاب
به مرور زمان فهمیده بودم می توانم نامه های مفصل تری برای خانواده ام بفرستم. برای همین در فرصت کوتاهی که اسرای آزاد شده مشغول خداحافظی بودند، سومین نامه ام را با شرح حالی از آخرین وضعیتم شروع کرده و در پایان برای اطمینان خانواده از زنده بودنم، نام تک تک اعضای فامیل را از خرد تا کلان نوشتم و سلام رساندنم. مخصوصاً اسم همه پیرزن های فامیل از جمله عمه ماهیجان را نوشتم و سلام رساندک. عمه ماهیجان خیلی فامیل دوست بود. به تک تک اعضای فامیل عشق می ورزید. قابله بود و مادر دومم محسوب می شد. بچه که بودم هر وقت شیطنت می کردم و در معرض تنبیه قرار می گرفتم پشت او قایم می شدم. او مرا پناه می داد و برای آرام کردن تنبیه گرم تشری هم به من می زد و دستور می داد بروم موهایم را از ته بزنم تا آفتاب به کله ام بتابد و پوست سرم باد بخورد و چشم هایم باز شود و خوب ببینم. همیشه جانم را از کتک نجات می داد. وقتی نقل و نبات نداشت یک حبه قند لک زده از گوشه جیبش در می آورد و دهانم را شیرین می کرد. نامه را نوشتم و تحویل دادم اگر چه کومله نامه را می خواند و سانسور میکرد ولی چاره دیگری نداشتم. کورسوی امیدی در دلم بود که شاید نامه به دست خانواده ام برسد. سانسور شده یا نشده فرقی نداشت. در جمع اسرای باقی مانده تنها کسی که یگان خدمتی از بسیج و سپاه بود من بودم. دیگران یا سرباز بودند یا اعضای رده پایین کادر ارتش و یا نیروهای فرهنگی. با این شرایط بیش ترین هجمه، تخریب، نیش و زحمت سهم من بود. میدانستم اگر هم قرار به آزاد شدن باشد به این زودیها آزاد نخواهم شد. دیگران هم از آنجا که می دانستند کومله هیچ بسیجی و پاسداری را آزاد نمیکند نیز خدا خدا می کردند نامشان با من خوانده نشود. همه می دانستند مسیر انتخاب و آزادی بسیجیان و پاسداران با دیگران فرق دارد. با تمام نگرانی هایی که از جانب کومله داشتم هم اتاقی بودن با جاوید هم که ادعای طرفداری از سازمان منافقین (مجاهدین خلق) را داشت قوز بالا قوز بود. او انگار کار دیگری نداشت، همیشه اطراف من پرسه می زد و کنجکاوی می کرد تا بتواند خبری به دست آورد و به اطلاع کومله برساند و زمینه آزادی خود را فراهم کند. با آزادی هر گروه، فضای زندان تا مدتی غم انگیزتر می شد و افرادی که دل به آزادی خوش کرده بودند توان تحمل دوره های دیگر را از دست داده و از نظر روحی افسرده و پرخاشگر می شدند. هر روز با همه توان مشغول تبر زدن بودم، طوری که الوارها زیر ضربه های تبر زوزه کشان از هم جدا شده و تکه تکه میشدند. گاهی از استقامت تنه درخت بلوط در برابر ضربه های بی امان تبر مبهوت و متحیر میماندم. آنقدر پیاپی ضربه می زدم که توجه همه جلب می شد ولی شیلان که چندان از من دور نبود توجهی نمی کرد. انگار اصلا مرا نمی دید.
فهرست
- مقدمه
- فصل اول / کوچ
- فصل دوم / روی دوش شنام
- فصل سوم / یک روز تعطیل
- فصل چهارم / جای خالی برادر
- فصل پنجم / دره بیداد
- فصل ششم / شیلان
- فصل هفتم / نامه سفارشی
- فصل هشتم / سیگار آزادی
- فصل نهم / قد کشیدن
- فصل دهم / پای حرف های پدر
- فصل یازدهم / فردای دیروز
- فصل دوازدهم / نامه ها و عکس ها
نویسنده: کیانوش گلزار راغب انتشارات: سوره مهر
نظرات کاربران درباره کتاب شنام - کیانوش گلزار راغب
دیدگاه کاربران