معرفی کتاب من آمبر براون
این کتاب، داستان اتفاقات و ماجراهای زندگی " آمبر " دختر شلخته، باهوش و شیطونی را روایت می کند که قدرت تفکر و خلاقیت بالایی دارد. او معمولا به خاطر اسمش مورد تمسخر بچه های مدرسه قرار می گیرد، چون هم نام و نام خانوادگی اش در زبان انگلیسی، دو رنگ نزدیک به هم است و به همین دلیل به او می گویند " مداد شمعی " اما این اصلا برای او ناراحت کننده نیست.
تنها مشکل جدی آمبر در زندگی اش جدا شدن پدر و مادرش می باشد. او و عروسک بامزه اش " گوریل " و بهترین دوست صمیمی اش " جاستین " همیشه با هم بازی می کنند و در کنار هم وقت می گذرانند. تنها چیزی که در این روز ها باعث می شود آمبر کمتر به رفتارهای آزار دهنده ی مادرش و سختی های دوری پدرش فکر کند، وقت گذراندان با جاستین و گوریل می باشد. فقط چهارده روز دیگر به جشن کریسمس مانده و آمبر، مکس و مامان از خرید برای جشن و هدیه ها خسته و از پا افتاده به خانه برگشتند.
طبق تصمیمات پدر و مامان از وقتی که پدر از پاریس برگشته قرار شده برای تعطیلات آمبر پیش او بماند. این یک جورهایی هم خوب است که پدر برگشته و یک جور هایی هم بد که قرار است آمبر چند روز پیش پدر و چند روز پیش مامان باشد. این یعنی آمبر بخش بخش می شود و یعنی آمبر نمی تواند برای خودش بماند و یعنی دو تا خانواده مختلف، اما حالا آمبر همه این فکرها را کنار گذاشته و به مراسم جشن کریسمس و هدیه هایی که باید به همه بدهد فکر می کند تا این که...
برشی از متن کتاب من آمبر براون
" ساوانا " توی ماشین را نگاه کرد و زُل زد به من. بعد به پدرم نگاه کرد. بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: « حالت خوب است؟ » فین فین کردم. خوشحالم که هوا تاریک شده و او نمی تواند چشم های قرمز و پف کرده و صورت قرمزم را ببیند. فکر کردم تمرکز کنم روی این که صورتم قرمز و چشم هایم پف کرده نباشد ولی در هر حال، شاید این ترکز عمل نکند، گفتم: « حساسیت است. حساسیت دارم. » با نگرانی نگاهم کرد و گفت: « به چی؟ » می خواستم بگویم به پدر بی توجه، اما در عوض گفتم: « به خیلی چیز ها... اما نگران نباش. خوب می شوم. » پدرم سر پا ایستاد و دستش را به طرفم دراز کرد تا در پیاده شدن کمکم کند. کمی فکر کردم و تصمیمم را گرفتم. گفتم: « نه، متشکرم. خودم می توانم پیاده شوم. » پدر دستش را عقب کشید. از ماشین پیاده شدم. من، آمبربراون، می روم توی خانه. به هر حال او این جا را اجاره کرده و دیگر کاری از دست من بر نمی آید. اگر از این جا خوشم نیاید، دیگر پایم را توی این خانه نمی گذارم. ساوانا به من لبخند زد و با هم به طرف خانه قدم برداشتیم. به پدرم که همراهی ام می کند اعتنایی نکردم. به نوعی سر صحبت را باز کردم و همچنین سوالی و غیر سوالی گفتم: « تو توی کلاس آقای کوهن هستی. » او سری تکان داد و لبخند زد. گفتم: « خوش به حالت. او بهترین معلم دنیاست. » ساوانا گفت: « می دانم. » پدر کنار من می آمد، اما من حتی نگاهش هم نمی کردم و باهاش حرف هم نمی زدم. به در جلو خانه رسیدیم و رفتیم تو. در که باز می شد، جلوش پله بود. سمت چپ پله ها، کمی دور تر، یک در بود. پدر زد روی شانه ام و گفت: « آمبر، عزیزم...این جا، جایی است که قرار است زندگی کنیم. » به طرف ساوانا برگشتم و گفتم: « الان خانه ما در خیابان چست نت است. » ساوانا گفت: « اسم این خیابان الم است... پس تو توی دو خیابانی زندگی می کنی که اسم درخت دارند. » نمی دانم یعنی من باید توی خانه های درختی زندگی کنم؟ همین فکر به خنده انداختم و بعد به این فکر کردم که چقدر زندگی ام تغییر می کند...
(از سری کتابهای فندق) نویسنده: پائولا دانزیگر ترجمه: فرمهر منجزی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب من، آمبر براون
دیدگاه کاربران