دربارهی کتاب مرگ خوش آلبر کامو
کتاب مرگ خوش، آخرین رمان منتشر شده از آلبر کامو است که روایتی زیبا و خواندنی را در اختیار مخاطب قرار میدهد.
شخصیت اصلی قصه، پاتریس مورسو نام دارد. وی مردی مجرد، جوان و فقیر است که زندگی مشقتباری را سپری میکند. مورسو علیرغم تلاشهای پیدرپی و مداوم، تاکنون نتوانسته رفاه و آسایش را برای خود رقم بزند.
داستان، از جایی شکل میگیرد که پاتریس، با "زاگرو"، آشنا میشود؛ مردی بسیار ثروتمند و افلیج که توانایی انجام کارهای شخصیاش را ندارد. او همراه با یک خدمتکار، در ویلایی بزرگ و مجلل زندگی میکند. اما به دلیل شرایط جسمانی خویش، نمیتواند از دارایی خود لذت ببرد. در واقع زاگرو، از ادامهی حیات خود ناراضی و ناراحت است و در آرزوی رسیدن لحظهی مرگ خود میباشد؛ لحظهای که میتواند روح خستهاش را از بند جسم ضعیف و ناتوانش رهایی بخشد.
در یکی از همین روزها، زاگرو پیشنهاد ویژهای را به پاتریس ارائه میدهد. وی در طی این پیشنهاد، از مرد قصه میخواهد که او را به قتل رسانده و سپس صاحب تمام موجودی گاوصندوقش بشود. زاگرو مدعی است که با این عمل، هم پاتریس، از فقر و بدبختی نجات مییابد و هم خودش از معلولیت و درماندگی. در مقابل، مرد قصه، با پیشنهاد زاگرو موافقت کرده و هماهنگیهای لازم صورت میگیرد.
طبق نقشهی زاگرو، در یک صبح زیبای بهاری، مورسو، هیجانزده و مضطرب، همراه با یک چمدان بزرگ، از خانه خارج میگردد و به سوی ویلای این مرد حرکت میکند. به هنگام ورود پاتریس به ویلا، هیچ شخصی به جز زاگرو در ساختمان حضور ندارد. بنابراین، مرد قصه، پس از ملاقات با زاگرو، بدون اینکه کوچکترین صحبتی میانشان رد و بدل شود، وجوه موجود در گاوصندوق را به چمدانش منتقل میکند. سپس، به وسیلهی تپانچه، گلولهای را به شقیقهی زاگرو شلیک کرده و با صحنهسازی، این واقعه را یک خودکشی جلوه میدهد. پس از اتمام وظیفهی خود، به سرعت ویلا را ترک نموده و رهسپار زندگیای متفاوت میشود.
بخشی از کتاب مرگ خوش
مورسو در قطاری که به سمت شمال میرفت، به دستهایش مینگریست. حرکت سریع قطار، حرکت تند ابرهای سنگین را در آسمان گرفته، دنبال میکرد. او در آن کوپهی بسیار گرم، تنها بود. نیمهشب به کلهاش زده بود بیرون برود. ساعات تاریکی، صبحی که در پیش رو بود با چشماندازی ملایم و باران بیامان در میان سپیدارهای برافراشته ابریشمی و دوکش کارخانهها در دوردست، وجودش را سرشار از تمایلی میکرد که گریه در پی داشت. به تابلویی نگاه کرد که عبارت بیرون بردن سر خطرناک است! به سه زبان روی آن نوشته شده بود.
دوباره به دستهایش خیره شد، که مثل حیوانی وحشی روی زانویش کشیده شده بود. دست چپش لطیف و دراز بود و دست راستش عضلات پری داشت. او آنها را میشناخت و خوب به خاطر داشت. اما آنها از وی جدا بودند، گویی توان انجام کارهایی را داشتند که بیرون از اردهاش بود. یک دستش به طرف پیشانی رفت و تبی را که در شقیقههایش میتپید، فشرد. آن یکی در جیب کتش فرو رفت و پاکت سیگارش را به درآورد، اما به محض اینکه یادش افتاد زود دچار حالت تهوع میشود، فورا دستش را از جیب بیرون کشید. کف دستهایش گود شده، روی زانوهایش برگشتند، آنجا که مظهر زندگی را بار دیگر بیتفاوت برای او و برای استقبالکنندههایش پیشکش میکردند.
مورسو دو روز در سفر بود. اما دیگر غریزهی گریز، او را پیش نمیبرد. هر نوع یکنواختی سفر او را راضی میکرد. این قطار، او را که در نیمهراه اروپا بالا و پایین میانداخت، به دیاری میبرد و خاطرهای از زندگی را، که هر لحظه در ذهنش نقش میبست، از ذهنش پاک میکرد و وی را به آستانهی دنیایی جدید هدایت میکرد که هوس سلطان بود. او لحظهای احساس خستگی نمیکرد. در گوشهای نشست تا کمتر کسی مزاحمش باشد.
در ابتدا به دستهایش، سپس به بیرون نگاه کرد و به فکر فرو رفت. او به عمد تا دوردست سفر کرده و به برسلا رسیده، و فقط در مرز، ناچار به تعویض بلیتش شده بود. میخواست جایی که بود بماند و به آزادی خود بیندیشد. خسته بود و احساس میکرد توان حرکت ندارد. آخرین رمق و امیدش را جمع کرد و با هم ورز داد تا دوباره به خود و سرنوشتش جان تازهای بخشد. مورسو این شبهای طولانی را دوست داشت. قطار روی ریلهای ....
نظرات کاربران درباره کتاب مرگ خوش | آلبر کامو
دیدگاه کاربران