دربارهی کتاب موسسه اثر استفن کینگ
کتاب موسسه به قلم استفن کینگ رمانی ترسناک و جذاب میباشد که لحظاتی پر هیجانانگیز را برای مخاطب خلق میکند.
در ابتدای رمان با "تیم جامیسون" آشنا میشویم. مردی مرموز و تنها که قصد دارد، تغییرات بزرگی را در زندگی خود ایجاد کند؛ تغییراتی که با دنیای کنونیاش، بسیار متفاوت میباشد. وی جهت تحقق این هدف، تصمیم میگیرد که به نیویورک مهاجرت نماید. بنابراین بلیت شرکت هواپیمایی دلتا را تهیه کرده و به سوی ایالت مورد نظر خود، حرکت میکند. اما به دلایلی نامعلوم، هواپیمای دلتا، در موعد مقرر، به راه نمیافتد. دقایقی بعد نیز، یکی از نمایندگان رسمی شرکت هواپیمایی، به دیدار مسافران عادی (جایی که تیم در آن حضور دارد) میرود و موضوعی مهم را با آنها در جریان میگذارد.
وی به حاضران اعلام میکند که یکی از ماموران فدرال باید جهت انجام ماموریتی ضروری، با این هواپیما به سوی نیویورک برود. بنابراین از مخاطبان خود میخواهد که یک نفر، در مقابل دریافت مبلغی پول و بلیت رایگان هواپیمای بعدی، به صورت داوطلبانه جای خود را به مامور فدرال بدهد. هیچ کس حاضر به انجام این کار نمیشود. در همین هنگام، تیم به یکباره تصمیم میگیرد که به جای پرواز، از طریق زمینی و به وسیلهی خودروهای بینراهی رهسپار نیویورک گردد. بنابراین پیشنهاد نمایندهی دلتا را پذیرفته و پول پیشنهادی را دریافت میکند.
صبح روز بعد، سوار خودروی مردی پیر گشته و شبهنگام، در ایالت "جورجیا" پیاده میشود. پس از اقامتی کوتاه و اشتغال در یک کارخانهی بازیافت، مجددا به سفر خود ادامه میدهد و با ماجراهایی غیرقابل پیشبینی روبهرو میشود.
برشی از متن کتاب موسسه
بعد از اینکه فریدا با ژتونهایش به اطاقش برگردانده شد (با یک تهدید که اگر به کسی، یک کلام از آنچه که در دفتر خانم زیگبی گفته است، حرف بزند همهی قولها نادیده گرفته میشود)، استاکهاوس به اطاق رایانه زنگ زد. اندی فلووز گفت که چه میخواهد، و از او پرسید که آیا بدون خبر کردن دیگران میتواند آن کار را انجام بدهد. فلووز گفت که میتواند، اما چند دقیقه وقت لازم دارم.
استاکهاوس گفت: «زیاد طول نکشه!» و تلفن را قطع کرد و با دو مامور حراستی که آماده به کار بودن، راف پولمن و جان والش، تماس گرفت.
وقتی که تلفنش تمام شد خانم زیگبی گفت: «نباید یکی از اون پلیسهای دستنشوندهت رو به ایستگاه قطار میفرستادی؟» دو نفر از پلیسهای اداره پلیس دنیسون ریور بند، که میشد بیست درصد تمام نیروی اداره پلیس آنجا، رابط موسسه بودند. «این جوری سریعتر نبود؟»
«سریعتر بود اما شاید امنتر نبود. من دلم نمیخواد اطلاعات این کثافت دورتر از این چیزی که هست بره مگه اینکه قطعا لازم باشه.»
«اگه سوار قطار شده باشه میتونه هر جایی رفته باشه؟»
«ما نمیدونیم اون حتی به ایستگاه رسیده یا نه. ممکنه دختر سر ما رو شیره مالیده باشه.»
«فکر نکنم دروغ گفته باشه.»
«تو فکر نمیکردی آوری هم دروغ گفته باشه.»
این حقیقت داشت – و خجالتآور بود – زیگبی پیام را گرفت. اما نیاز به موفق شدن خیلی جدیتر از آن بود که بخواهد کار دیگری بکند. «تروور، متوجه منظورت شدم. اما اگه لوک توی شهری به اون کوچکی مونده بود، باید چند ساعت پیش گیر میافتاد!»
«شاید هم نه. اون بچهی باهوشیه. ممکنه جای دیگهای رفته باشه.»
«اما بیشتر به نظر میرسه از قطار استفاده کرده باشه، و تو هم میدونی.»
تلفن دوباره زنگ زد. هر دو به سمتش رفتند. اساکهاوس برنده شد.
«بله، اندی. انجامش دادی؟ خوبه، بدش به من.» او یک دفترچه یادداشت برداشت و به سرعت چیزهایی نوشت. خانم به روی شانه او خم شد تا ان را بخواند.
4297 در ساعت 10 صبح.
16 در ساعت 2:30 بعد از ظهر.
77 در ساعت 5 بعدازظهر.
او دور قطار شماره 4297 در ساعت 10 صبح دایرهای کشید، از مقصد قطار سوال کرد، بعد نوشت بندرگاهها، استور. «قطار باید چه ساعتی به استوربریج میرسید؟»
استاکهاوس بر روی یادداشت نوشت 4 تا 5 بعد از ظهر. زیگبی از روی دلسردی به او نگاه کرد. میدانست تروور در چه فکریست: اون پسر دلش میخواست تا آنجا که میتونست با قطار از اونجا دور بشه – به فرض اینکه سوار قطار هم شده باشد.
کتاب موسسه اثر استفن کینگ با ترجمهی سعید دوج توسط نشر روزگار به چاپ رسیده است.
- نویسنده: استفن کینگ
- مترجم: سعید دوج
- انتشارات: روزگار
نظرات کاربران درباره کتاب موسسه | استفن کینگ
دیدگاه کاربران