دربارهی کتاب ارتفاع اثر استفن کینگ
کتاب ارتفاع اثر استفن کینگ از نشر روزگار روایتگر داستانی مهیج و پر رمز و راز از مجموعه کتاب های داستان و رمان خارجی است که مخاطب را تا پایان با خود همراه میسازد
شخصیت اصلی قصه، "اسکات کری" نام دارد. او مردی بلند قامت و باهوش میباشد که در شهر کوچک "کسل راک" زندگی میکند. اسکات، سالها پیش، از همسرش، "نورا" جدا شده و از آن زمان تاکنون، با هیچ زن دیگری ارتباط برقرار نکرده است. وی، هماکنون به طراحی یک شبکهی بهم پیوسته، برای فروشگاهی زنجیرهای میپردازد؛ کاری که برایش واقعا دلچسب و خوشایند میباشد.
"باب الایس"، پزشک بازنشستهای است که در کنار همسرش، "مایرا" زندگی آرامی را سپری میکند. وی به ورزش تنیس علاقهمند میباشد و در طول انجام همین ورزش نیز، با اسکات آشنا شده؛ آشنایی که موجب ایجاد یک دوستی معمولی و ساده میان این دو مرد گشته است.
ماجرا از جایی آغاز میگردد که اسکات به دلایلی نامعلوم دچار کاهش وزن ناگهانی میشود. مرد قصه جهت انجام بررسیهای اولیه، نزد پزشک خود رفته و آزمایشات متعددی را انجام میدهد. اما در کمال تعجب، نتایج آزمایشات، نشانگر هیچ بیماری یا مشکلی خاص نمیباشد. نگرانی اسکات زمانی افزایش مییابد که روند کاهش وزنش، به طور مکرر ادامه مییابد. نکتهی قابل توجه در رابطه کاهش وزن مرد قصه، این است که او با پوشش و یا بدون آن، وزن یکسانی دارد و ظاهرش نیز هیچ تغییری نمیکند؛ موضوعی عجیب و غیر قابل باور که حقیقت دارد.
در نتیجهی این اتفاقات، اسکات متوجه وضعیت خاص و منحصربهفرد خویش میشود. بنابراین، تصمیم میگیرد که به جای مراجعه به پزشک خود، نزد دوست متخصصش، یعنی باب الایس برود. وی پس از ملاقات با پزشک بازنشسته، تمامی ماجرای خود را با او در جریان میگذارد و سپس، ضمن طلب یاری، از وی میخواهد که دربارهی بیماریاش با کسی سخن نگوید. باب نیز در مقابل از اسکات درخواست مینماید که هر گونه اتفاق یا تغییرات بهوجود آمده در آینده، را به وی اعلام کند تا با مشورت و همکاری متقابل، راه حلی کارساز را برای حل مشکل ایجاد شده، بدست آورند.
بخشی از کتاب ارتفاع
بعد از مسابقه
آن بعدازظهر اسکات درون وان پر از آبی دراز کشیده بود که داغیاش را تا حداکثر دمایی که میتوانست تحمل کند بالا برده بود. او سعی داشت درد عضلاتش را کم کند. وقتی تلفنش شروع به زنگ زدن کرد، دستش را به زیر لباسهای تمیزی که روی صندلی کنار وان گذاشته بود برد و به دنبال آن گشت. فکر کرد اینجا هم گرفتار این وسیلهی لعنتی هستم.
«بله؟»
«دیردر مککام هستم، آقای کری. میخوام بدونم چه شبی رو برای قرار شام مشخص کنم؟ دوشنبهی آینده خوبه، چون رستوران روز دوشنبه تعطیله.»
اسکات لبخند زد. «دوشیزه مککام! فکر کنم درست متوجه شرط نشدی. تو برنده شدی و حالا سگهای شما تا ابد روی چمن من بدون افسار آزادند.»
آن خانم گفت: «هر دوی ما میدونیم که دقیقا اینجوری نیست، در واقع، تو مسابقه رو عمدا واگذار کردی.»
«تو شایستهی بردن بودی.»
دیردر خندید. این اولین بار بود که اسکات صدای خندهی او را میشنید و خندهی قشنگی بود. «اگه مربی دورهی دبیرستان من این حرفای احساساتی را میشنید حتما موهای خودش رو میکند. اون عادت داشت که بگه لیاقت تو چیزی بیشتر از همونقدری که براش تلاش میکنی نیست. به هر حال، اگه ما رو به شام دعوت کنی، پیروزی رو قبول میکنم.»
«پس من سعی میکنم سطح آشپزیی بدون گوشت خودم رو ارتقاء بدم. از نظر من دوشنبهی بعد خوبه، فقط همسرت رو هم بیار. ساعت هفت، خوبه؟»
«خوبه، میسی که مهمونی رو از دست نمیده. همچنین...» دیردر تعلل کرد. «میخوام برای چیزی که گفتم عذرخواهی کنم. من میدونم که تو تقلب نکردی.»
«نیازی به عذرخواهی نیست» اسکات این را گفت و جدی هم میگفت. چون درواقع او تقلب کرده بود و البته این تقلبی ناخواسته بود.
«حتی اگه برای این حرف هم نیازی به عذرخواهی نباشه، باید برای رفتاری که با شما داشتم عذرخواهی کنم. من میتونستم شرایط رو بهتر کنم، اما میسی به من میگه چیز خاصی وجود نداره، و ممکنه که اون در اینباره درست بگه. من اخلاق... بخصوصی... دارم و عوض کردن اون آسون نیست.»
اسکات برای پاسخ دادن به این حرف، چیزی به ذهنش نمیرسید، بنابراین موضوع را عوض کرد. «هیچکدام از شما که مشکل حساسیت به گلوتین ...
نظرات کاربران درباره کتاب ارتفاع | استفن کینگ
دیدگاه کاربران