loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سه کاهن | مجید قیصری

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

درباره‌ی کتاب سه کاهن

کتاب سه کاهن روایتگر بخشی از زندگی پیامبر اکرم (ص) می‌باشد و روایتی جذاب و خواندنی را در اختیار مخاطب قرار می‌دهد.

شخصیت‌های اصلی داستان، "حلیمه" و "حارث" نام دارند؛ زوجی جوان و سخت‌کوش که در قبیله‌ی "بنی سعد" زندگی می‌کنند. آن‌ها صاحب چند فرزند کوچک هستند. حلیمه، دایه‌ی حضرت محمد (ص) نیز می‌باشد و با جان و دل از او مراقبت می‌کند. در طی این برهه‌ی زمانی، نبی اکرم، کودکی کوچک و بسیار دوست‌داشتنی است. زندگی خانواده‌ی حارث، به برکت حضور پیامبر اسلام (ص)، سرشار از نعمت و شادی می‌باشد؛ به گونه‌ای که همواره دیگران به آن‌ها حسادت می‌ورزند.

مدتی پیش، حلیمه با راهبی مسیحی ملاقات کرده است؛ راهبی که ادعا می‌کند، مطابق پیش‌ گویی‌ها، آخرین رسول خدا به زودی ظهور خواهد کرد که از نشانه‌هایی ویژه در ظاهر خود برخوردار است. نشانه‌هایی که هویت او را آشکار می‌سازد. حلیمه از همان ابتدا متوجه می‌شود که کودک تحت سرپرستی‌اش، پیامبری است که راهب مسیحی از او سخن می‌گوید.

ماجرا از جایی آغاز می‌شود که عده‌ای مرد غریبه، به قبیله‌ی بنی سعد نزدیک می‌شوند؛ مردانی که از کاهنان ثروتمند شهر هستند. آن‌ها با بهانه‌هایی دروغین، وارد خیمه‌ها شده و تمامی پسران کودک قبیله را مورد بررسی قرار می‌دهند. در واقع آن‌ها به دنبال شناسایی حضرت محمد (ص) هستند تا بتوانند به سرعت، او را پیش از رسیدن به مقام پیامبری، نابود کنند. حلیمه، به محض شنیدن این خبر، متوجه نیت اصلی کاهنان گشته و به فکر چاره‌جویی و حفظ جان پیامبر می‌افتد.


برشی از کتاب سه کاهن

حلیمه نزدیک دیرک سه پایه نشسته. حارث نمی‌داند چگونه درخواست مردان را به حلیمه بگوید. ذهنش پیش مرد زعفرانی پوش است؛ حرف آخرش بوی تهدید می‌داد. اگر حرفشان را قبول نکند، بلایی سر خود یا خانواده‌اش می‌آورند. این‌ها که می‌توانند شر اجنه را از سر کسی کم کنند، حتما می‌توانند اجنه‌ای را هم مامور اذیت کسی کنند. این دیگر چه بلایی بود که بر سرشان نازل شد؟ این‌ها را چطور به حلیمه بگوید؟

«چیزی شده پسر سعدی؟»

از کجا شروع کند؟

«حارث!»

«گیر افتاده‌ام.»

«می‌بینم.»

کمی من‌من می‌کند مگر حلیمه سر حرف را باز کند، ولی طاقت نمی‌آورد.

«اگر از تو بخواهم از اینجا بروی...»

حلیمه نگاهش می‌کند. حارث باقی حرف در دهانش می‌ماند.

«از اینجا بروم؟»

«بله.»

«تنها؟»

«نه، با بچه سردار.»

«تو چی؟»

«همه با هم برویم.»

«به کجا؟»

«جایش را نمی‌دانم.»

حلیمه به چشم‌های حارث خیره می‌شود.

«پسر سعدی می‌خواهد برویم یا آن‌ها؟»

حارث با تامل می‌گوید:

«می‌گویند باید از اینجا برویم.»

«چرا باید از اینجا برویم؟ همه دنبال یک پیاله شیر می‌گردند ما نمی‌رسیم سینه‌ی بزهای‌مان را بدوشیم!»

«درست می‌گویی دختر ابوذویب.»

«پس چرا باید از اینجا برویم؟ چون این‌ها می‌خواهند؟»

حارث مانده که چه بگوید.

«به خاطر خودمان.»

«مگر تو چیزی گفته‌ای پسر سعدی؟ چیزی ازشان خواسته‌ای؟»

«نه.»

«ما کی شکایتی کرده‌ایم از اینجا؟»

«ولی این قوم... کم آزارت داده‌اند؟ برادر خودم، خواهرهای تو...»

«حسادت هر کجا برویم دنبال‌مان می‌آید.»

«باید به حرف آن‌ها گوش کنیم.»

«به میل تو یا به حرف آن‌ها؟ ترسیده‌ای پسر سعدی؟»

حارث نمی‌تواند جواب حلیمه را بدهد. نمی‌تواند بگوید چه چیزی تهدیدشان می‌کند.

«حقیقت را بگو حارث.»

«کدام حقیقت؟ اینکه گیر افتاده‌ام؟»

«چه وعده‌ای داده‌اند؟»

حارث دستش را بلند می‌کند تا بزند به صورت حلیمه، جلوی خود را می‌گیرد.

حلیمه سرش را پایین می‌اندازد.

«من به خاطر خودت و بچه‌ی سردار می‌گویم. گفتند می‌رویم جایی که بهتر زندگی کنیم. جایی پر از نعمت و آب و فراوانی.»

«و تو باور کردی.»

«در امانیم حلیمه.»

«در امان چی؟ در امان کی؟»

«نمی‌دانم. چیزی نمی‌دانم. فقط می‌دانم که باید برویم.»

حلیمه سیخ در چشم حارث نگاه می‌کند می‌گوید: «چشمت را گرفته!»

«چی؟»

«جامه‌ها، آن گردن‌بندها، کیسه‌ها...»

«بس کن دختر ابوذیب.»

«برق آن سکه‌ها را در چشم‌هات می‌بینم...


درباره مجید قیصری نویسنده کتاب کتاب سه کاهن | مجید قیصری


نظرات کاربران درباره کتاب سه کاهن | مجید قیصری


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سه کاهن | مجید قیصری" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل