کتاب ایبی در شهر از [قصه ها عوض می شوند 13.5] از انتشارات پرتقال
کتاب "ایبی در شهر اُز" یکی از مجموعه داستانهای "قصهها عوض میشوند" است که روایتی جذاب و خیالی را در اختیار مخاطب کودک و نوجوان قرار میدهد.
فرانکی، رابین، ایبی و پنی، اعضای یک گروه درسی میباشند؛ گروهی که آن را "فراپ" نامیدهاند. آنها موظفند که جهت انجام پروژههای مختلف کلاسی با یکدیگر همکاری کنند. در واقع، رابین و فرانکی، از دوستان صمیمی ایبی هستند. ولی پنی، دوست موقت و گاهوبیگاه دختر قصه به شمار میآید. زیرا همواره با رفتارها و واکنشهای غیر قابل تحمل خود، موجب آزار او میشود. در نتیجه، ایبی مجبور است که جهت انجام تکالیف درسی، این دختر را در کنار خود بپذیرد.
مطابق روال همیشه، معلم کلاس، پروژهای تازه را به دانشآموزان خود واگذار مینماید. سپس از تمامی گروهها میخواهد که آن را به نحو احسن انجام دهند. طبق این پروژه، آنها باید کسبوکار کوچکی را برای خود راهاندازی کنند؛ کسبوکاری که علاوه بر ایجاد درآمد، برای جامعه نیز مفید و کاربردی باشد. ایبی و دوستانش تصمیم میگیرند که پس از پایان مدرسه، در خانهی درختی رابین، دور هم گرد آمده و دربارهی این پروژه با یکدیگر مشورت کنند.
ایبی پس از مراجعه به خانه، همراه با گربهی دوست داشتنیاش، "شازده" به جمع دوستانش در خانهی درختی، میپیوندد. اعضای گروه، بلافاصله به ارائهی نظرات مختلف پرداخته و هر یک موضوع مورد نظر خود را مورد بررسی قرار میدهد. تنها رابین است که هیچ ایدهای ندارد و به تفکر دربارهی نظرات مختلف دوستانش میپردازد. اما نمیتواند یکی از آنها را به عنوان موضوع برتر انتخاب کند. در نتیجه، اختلاف بزرگی میان اعضا به وجود میآید؛ اختلافی که به بحث و گفتگویی جدی میان آنها ختم میشود. درست در همین هنگام، صدای وحشتناکی به گوش میرسد؛ این صدا به گردبادی بزرگ و مهیب تعلق دارد. گردبادی که به سوی خانه درختی در حال حرکت است و تمامی اشیاء و موجودات پیش رویش را میبلعد. اتفاقی که تا چند لحظهی آینده، برای این خانهی کوچک نیز خواهد افتاد و گروه فراپ را به مکانی عجیب و غیرقابل باور منتقل خواهد کرد.
شخصیت اصلی قصه، "ایبی" نام دارد. او دختری نوجوان و باهوش است که در کنار مادر، پدر و برادر کوچکترش، "جونا" زندگی میکند. اعضای این خانواده، مدتی پیش به شهر "اسمیتویل" نقل مکان کرده و در خانهای جدید ساکن شدهاند؛ خانهای مرموز که یک زیرزمین نیز در آن وجود دارد. اغلب داستانهای خواندنی ایبی، درون همین زیرزمین و به وسیلهی آینهی جادویی موجود در آن، شکل میگیرد؛ آینهای که ایبی و برادرش را وارد افسانههای مختلفی از جمله، شنل قرمزی و سیندرلا و دیو و دلبر کرده و آنها را با ماجراهایی جذاب مواجه میسازد. درون این آینهی جادویی، شخصی با نام "ماریرز"، اسیر میباشد؛ او یک پری مهربان است که همواره به ایبی و برادرش برای خروج از افسانهها و بازگشت به دنیای واقعی، یاری میرساند.
برشی از متن کتاب قصهها عوض میشوند 13.5. (ایبی در شهر)
فصل نهم
به سرعت یک چشمک
حدود یک ساعت در جنگل تاریک ترسناک راه میرویم. متاسفانه یا خوشبختانه شیر را نمیبینیم.
اما بعد...
فرانکی به جلو اشاره میکند و با تعجب میگوید: «نگاه کنین! قلعهی جادوگر!» میبینیم که از پشت انبوهی از درختان، قلعهای خاکستری نمایان میشود. حتی از قلعهی جادوگر قبلی، ترسناکتر به نظر میآید.
همگی به آن سمت میرویم. هر چه نزدیکتر میشویم، منظرهی اطرافمان خاکستریتر میشود. برگها و چمنها خاکستری هستند. حتی گلها هم خاکستریاند. اصلا کسی میداند گلهای خاکستری وجود دارند؟
وقتی مرد آهنی راه میرود، صدای غژ غژ میدهد. پاهای مترسک هم هنوز کمی لق میزنند، اما میتوانیم اوضاع را سروسامان دهیم. ما جلوی دیواری سنگی میایستیم که دورتادور قلعه کشیده شده است.
مرد آهنی میپرسد: «باید حمله کنیم؟»
میگویم: «نه. باید بفهمیم هر کسی کجاست.»
پنی میگوید: «مثلا میمونهای بالدار. من دیگه نمیخوام هیچوقت اونها رو ببینم.»
به آسمان نگاه میکند، آب دهانش را قورت میدهد و پشت مرد آهنی حرکت میکند.
مرد آهنی میگوید: «این جادوگر من رو به آهن تبدیل کرده؛ اما من از اون و چاپلوسهاش نمیترسم!»
پنی میگوید: «ولی ما اینطوری نیستیم.» بعد یکدفعه جیغ میزند. «کسی از شماها اون رو دید؟»
به جایی نگاه میکنیم که او اشاره میکند. در آن طرف دیوار، چیز زردرنگی به سرعت رد شد.
فرانکی میگوید: «اون یه آدم زردنبو بود. نگاه کنین باز هم هستن.»
حدود بیستتا آدم کوچک با لباسهای زرد در رفتوآمد بودند.
مترسک میپرسد: «اونها کی هستن؟»
فرانکی تکرار میکند: «آدمهای زردنبو. اونها صاحب منطقهی خودشون توی اُز بودن؛ اما جادوگر خبیث غرب، اونها رو بردهی خودش میکنه. همون طور که جادوگر خبیث شرق، مانچکینها رو بردهی خودش کرده.»
مرد آهنی سر تکان میدهد. «خیلی غمانگیزه. آدمهای زردنبو تا قبل از اینکه جادوگر، اونها رو بگیره، خیلی خوب بودن، اما الان نگهبان هستن.»
پنی میپرسد: «چه جوری از اون آدمها رد بشیم؟»
فکری میکنم و میگویم: «من خودم میتونم یواشکی از جلوشون رد بشم. من به این کارها عادت دارم.»
مرد آهنی میایستد و میگوید: «من و مترسک هم میآییم تا کمک کنیم دوستانتون رو نجات بدین.»
این حرف برای کسی که قلب ندارد، نشانهی مهربانی است؛ اما بدن مرد آهنی هنوز خیلی صدا میدهد و مترسک هم هنوز نمیتواند خوب راه برود.
میگویم: «...
کتاب ایبی در شهر از مجموعهی قصهها عوض میشوند اثر سارا ملانسکی با ترجمهی سارا فرازی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
- نویسنده: سارا ملانسکی
- مترجم: سارا فرازی
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب ایبی در شهر از [قصه ها عوض می شوند 13.5]
دیدگاه کاربران