کتاب باغ گذرگاههای هزار پیچ | خورخه لوییس بورخس
- انتشارات : جویا
- مترجم : احمد میر علایی
کتاب "باغ گذرگاههای هزارپیچ" مجموعهای از داستانهای کوتاه، اشعار و نوشتههای "خورخه لوییس"، نویسنده و شاعر امریکایی است و اثری خواندنی را در اختیار مخاطب قرار میدهد.
به عنوان مثال در داستان "مردی از گوشهی خیابان"، راوی قصه، مردی جوان است که در محلهی "ویلاسان ریتا" زندگی میکند. "روزندو خوارز"، یکی از اراذل مشهور ویلاسان ریتا میباشد که در چاقوکشی تبحر فراوانی دارد. "لوخانرا"، زنی بسیار زیبا است که معشوقهی روزندو میباشد. زنی که ظاهر بینظیرش، توجه همهی مردان را به خود جلب میکند.
اصل ماجرای داستان از یک شب آغاز میشود. شبی که اهالی ویلاسان، در سالن تفریحی "خولیا"، گرد هم جمع شده و به خوشگذرانی میپردازند. درست در همین هنگام، تعدادی از اهالی محلهی "نورته"، با رهبری "فرانسیسکو رئل" سوار بر یک کالسکه، وارد ویلاسان میشوند. دقایقی بعد، رئل، خشمگینانه درب خولیا را گشوده و با حالتی مصمم به سمت روزندو حرکت میکند. وی پس از رویارویی با روزندو، از او درخواست میکند که با یکدیگر بجنگند. اما روزندو بر خلاف انتظار سایرین، به درخواست او پاسخ نداده و فقط با اضطراب به رئل خیره میماند.
لحظاتی بعد، لوخانرا، شرمسار و ناراحت از معشوق خویش، میان دو مرد قرار گرفته و از روزندو میخواهد که با استفاده از چاقویش، با رئل مبارزه کند. با ورود این زن به صحنه، ماجراهایی خواندنی خلق میشود.
مردی از گوشهی خیابان
از «فرانسیسکو رئل» مرحوم با من حرف نزن. من او را میشناختم و میدانستم که جای او اینجا نبود، چون او، بزنبهادر بنام حوالی «نورته»، نزدیک دریاچهی «گوادالوپه» و «باتریا» بود. من فقط سه بار او را دیدم، هر سه بار هم در یک شب، اما آن شب را فراموش نمیکنم، هیچوقت فراموش نمیکنم که «لوخانرا» بی دعوت به کلبهی من آمد و خوابید و «روزندو خوارز» برای همیشه از «مالدونا» رفت. معلوم است که اسمش را نشنیدهای، تو از آن قماش آدمها نیستی که این چیزها را شنیده باشند.
«روزندو خوارز» یکی از اراذل بنام «ویلاسان ریتا» بود، درچاقوکشی لنگه نداشت. جزو دارودستهی «دون نیکلاس پاردس» بود، که میدانی «پاردس» هم خودش جزو دارودستهی «مورل» بود. خیلی مشتی و خوشلباس میرسید به فاحشهخانه، روی یک اسب سیاه با یراق نقرهای. مردها و سگها احترامش میگذاشتند و همینطور دخترها. همه میدانستند که دو خون به گردن اوست. همیشه کلاه بلند لبهبرگردانش را روی موهای بلند روغنزدهاش میگذاشت، آنطور که میگفتند بختش بلند بود ما بروبچههای «ویلا» همیشه کارهای او را تقلید میکردیم: حتی تف انداختنش را، اما یک شب فهمیدیم فلز واقعی او چیست.
قصهی آن شب عجیب، میخواهی باور کن، میخواهی نکن، با کالسکهی چرخ قرمزی شروع شد که تا کلهاش پر از آدم بود و یک مرتبه وسط جادهی خاکی میان کورهپزخانهها و زمینهای بایر پیدا شد. دو مرد سیاهپوش با گیتار چیزی میزدند و سروصدای زیادی به پا کرده بودند. آن یکی دیگر هم که آن بالا نشسته بود و شلاقش را حوالهی سگهای هرزه گردی میکرد که میان دست وپای اسب میلولیدند. آن وسط یک مرد شنل به دوش آرام نشسته بود.
این «کوررالرو»ی معروف بود که برای دعوا و کشت و کشتار آمده بود. شب خنک و خوشایند بود. دوتا از آنها با کلاههای تاشده سوار اسب بودند، مثل اینکه در کاروان شادی پایین شهر رژه میرفتند. دارودستهی ما زود به سالن تفریحی «خولیا» آمده بودند. «خولیا» جای بزرگی و ریخته پاشیدهای داشت که از ورقههای آهنی ساخته شده بود. این سالن تفریحی بین جادهی «گااونا» و رود قرار داشت و میتوانستی آن را از چراغ قرمزی که جلو آن آویخته بود و سروصدای زیادش از دور تشخیص بدهی...
کتاب باغ گذر گاههای هزار پیچ اثر خورخه لوییس بورخس به ترجمه احمد میر علایی از انتشارات جویا منتشر گردیده است.
نظرات کاربران درباره کتاب باغ گذرگاههای هزار پیچ | خورخه لوییس بورخس
دیدگاه کاربران