دربارهی کتاب طلسم آرزو (قصه های همیشگی)
کتاب طلسم آرزوها از دسته کتابهای داستان کودک و نوجوان، تلفیقی از داستانهای جذاب پریان را در دل خود جای داده است و زندگی سیندرلا، سفید برفی و شاهزاده قورباغه را به شکل جدیدی برای ما تعریف میکند.
اغلب کسانی که به کتاب خواندن علاقه دارند قصهی سفید برفی و هفت کوتوله را از حفظند؛ امّا دقیقاً نمیدانند چرا ملکه این قدر به زیباییش اهمیًت می داد و چرا سفید برفی سیب زهرآلودی را که ملکه درست کرده بود را خورد؟ جواب همهی این سوالها را میتوان داخل این کتاب پیدا کرد. ” الکس ” و ” کانر ” خواهر برادر دوقولو و یازده سالهای هستند که موهایی به رنگ توت فرنگی و چشمان آبی رنگی دارند.
الکس فوق العاده باهوش است و عاشق درس ادبیات و خواندن قصهی پریان و تحلیل داستانهایشان میباشد و علاقهی زیادی به خواندن کتاب دارد و تمام فضای اتاقش را با صدها کتاب مختلف که همهشان را خوانده، پر کرده است. اما کانر بر خلاف خواهرش الکس، هیچ علاقهای به درس و مشق و خواندن قصهی پریان ندارد و فکر میکند که هر نویسنده برای نوشتن داستان فقط بچهها را سرگرم میکند و منظور اصلی از داستان چیزی نیست که بقیه میگویند.
مثلا خواهرش فکر می کند در داستان جوجه اردک زشت، هدف دیدن زیبایی های درونی است و داستان چوپان دروغ گو هم برای فهمیدن قدرت نهفته در صداقت نوشته شده است اما از نظر کانر اصلاً این طور نیست و پسرک داستان چوپان دروغ گو فقط می خواسته کمی شوخی کند و دلیل نمی شود که آخر داستان توسط گرگ ها خورده شود و یا... با این که پدر آن ها کتاب فروشی بسیار بزرگی داشت باز هم کانر را علاقه مند به خواندن کتاب نمی ساخت و وقتی هم که پدرشان در صانحه ی تصادف رانندگی از دنیا رفت دل خوشیشان شد فقط رفتن به خانه ی مادر بزرگ و گوش دادن به قصه های کتاب سرزمین قصه ها.
سرزمین قصه ها اسم کتابی بود که نسل در نسل به دست مادر بزرگ رسیده بود و او ابتدا داستان هایش را برای پدرشان می خواند و با دنیا آمدن الکس و کانر به خانه ی مادربزرگ می رفتند تا آن قصه ها را بشنوند. این کتاب یک گنجینه ی خانوادگی به حساب می آمد که مادر بزرگ بعد فوت پسرش و در تولد دوازده سالگی بچه ها تصمیم گرفت تا به عنوان هدیه آن را به الکس و کانر بدهد. شب اولی که کتاب دست الکس بود و او داشت ورقه های کتاب را به آرامی لمس می کرد کم کم خوابش برد و نصفه های شب متوجه صدا هایی عجیب از داخل اتاقش شد ولی خبری از چیزی نشد و دوباره خوابش برد.
شب های دیگر هم همین اتفاق افتاد و کم کم الکس متوجه شد که صدا ها از داخل کتاب می آیند و با باز کردن کتاب تمام صفحات کتاب نورانی و زنده می شوند و ماننده یک دریچه هر چه داخلش بیاندازی را با خود به داخلش می کشد. کم کم کانر هم از این قضیه باخبر شد و فهمید که الکس می خواهد به داخل کتاب سفر کند اما همین که خواست تا جلوی الکس را بگیر ناگهان الکس از ترس توی کتاب افتاد و کتاب او را بلعید.
کانر که از این اتفاق ترسید او هم به دنبال الکس خودش را توی کتاب انداخت و ناگهان آن دو خودشان را در جاده ی خاکی میان جنگلی انبوه از درختان بلند سبز دیدند و متوجه شدند که به زمان های خیلی خیلی دور سفر کرده اند و همان ابتدا با مردی شبیه به قورباغه آشنا شدند که می توانست به آن دو کمک کند اما...
.
بخشی از متن کتاب طلسم آرزو (قصه های همیشگی)
کانر پرسید: خب، برنامه چیه؟ الکس کتاب را از کیفش بیرون آورد و گفت: بذار ببینیم کتاب چی میگه. آن را ورق زد تا به قسمت کفش بلورین رسید:
دستیابی به کفش بلورین سیندرلا کار بسیار سختی است. این کفش بدون شک یکی از ارزشمندترین اموال این سرزمین است. اول باید راهی برای وارد شدن به قصر پیدا کنید. از آنجا که قصر فقط یک دروازه ی ورودی دارد، این کار هم خیلی مشکل است. وقتی سیندرلا ملکه شد. یکی از اولین کارهایی که انجام داد، بستن تمام دروازه هایی بود که ورودی خدمتکاران را از ورودی دیگران جدا می کرد. او می خواست همه ی مردم با هم برابر باشند و از یک دروازه به قصر وارد شوند.
وقتی به قصر وارد شدید، باید نمایشگاه سلطنتی سیندرلا پیدا کنید. این هم کار سختی است. چون هیچ کس بدون دعوتنامه ی ملکه نمی تواند به تالار او وارد شود. کفش بلورین در جعبه ای شیشه ای نگهداری می شود که بر روی یک کوسن در وسط اتاق قرار دارد. باید به تنهابی به درون اتاق بروید و خیلی فوری و در سکوت کامل، کفش را از جعبه ی شیشه ای بیرون بیاورید. باید خیلی زود از آنجا بیرون بروید، چون به محض اینکه نگهبانان متوجه دزدی شوند، تمام درهای قصر بسته می شود. اگر در قصر گیر بیفتید و دستگیر شوید، شما را به سیاه چال قصر می برند و وارونه از ناخن شست پا آویزانتان می کنند. موفق باشید!
کانر پرسید: چطوری باید بریم توی قصر؟
الکس سعی کرد به نقشه ای برای ورودشان فکر کند، ولی با دیدن کالسکه های رنگارنگ و مجللی که در امتداد خیابان تا در ورودی قصر صف کشیده بودند، حواسش پرت می شد. هر کدام رنگ و طرح خاص خود را داشتند و هر کدامشان حداقل دو اسب، یک درشکه چی و یک خدمتکار داشتند. خدمتکار در پشت کالسکه و مسافران در داخل آن نشسته بودند. ناگهان فکری به ذهنش رسید: جشن! باید با این جمعیت خودمون رو به جشن برسونیم. کانر کمی به این ایده فکر کرد و گفت: اوهوم؛ ولی چی بپوشیم؟ لباس رسمی نداریم. بعد از سه روز پیاده روی و دوش نگرفتن، حتماً بوی خیلی خوبی هم می دیم.
الکس گفت: یه فکری دارم! کیفش را باز کرد و پتوهای فراگی را بیرون آورد. کانر را به سمت خود کشید و پتویی دور او پیچید. گوشه های پتو را طوری تا زد که بالا بماند. پتوی دیگری برداشت و خودش را هم همان طور در پتو پیچید: بفرما! حالا انگار روبدوشامبر پوشیدیم.
خیلی مسخره شده یم.
تو فکر بهتری داری؟
کاش فرشته ی مهربون یه خط تلفن اضطراری داشت.
بچه ها در امتداد خیابان به راه افتادند و صف کالسکه ها را تا قصر دنبال کردند. هر چه به قصر نزدیک تر می شدند، تصویر آن بزرگتر و واقعی تر می شد. درشکه چی ها با تعجب سر تا پای آن ها را برانداز می کردند. بعضی از مسافران از کالسکه ها به بیرون سرک می کشیدند تا سر از کارشان دربیاورند. کانر سرشان داد کشید: ازمون عکس بگیرین. یه عمر می تونین نگاش کنین. الکس گفت: کانر، اونا معنی حرفات رو نمی فهمن!
درست موقع غروب خورشید بود که بالاخره به قصر رسیدند. هر کالسکه ای به پله های جلوی قصر می رسید، خدمتکار آن فوراً پایین می پرید، کالسکه را دور می زد و با نزاکت تمام مسافران را پیاده می کرد. الکس و کانر به عمرشان چنین لباس های زیبایی ندیده بودند. تمام خانم ها لباس های بلند بالماسکه به تن داشتند؛ از همه رنگ و همه نوع پارچه و همه جور دوخت! دستکش به دست داشتند و الماس و جواهر به خود آویخته بودند. بعضی پاپیون و بعضی پر روی موهایشان بسته بودند. مردها هم لباس های زیبایی به تن داشتند. بعضی لباس رسمی نظامی و بعضی کت و شلوارهایی با سرشانه های پهن و سردوشی های رشته رشته و سرآستین های مربع شکل پوشیده بودند. دیدن آن همه ذوق و سلیقه در لباس مهمانان، الکس و کانر را در آن روبدوشامبرهای سر هم بندی شده معذب می کرد.
در میان آن جمعیت مثل گاو پیشانی سفید بودند. جوان ترین مهمان های مراسم بودند، تنها کسانی بودند که لباس های ساتن و گیپور به تن نداشتند، و تنها کسانی بودند که کیف همراه داشتند. ظاهرشان واقعیت را لو می داد: دو تا بچه که دزدکی به مهمانی بالماسکه آمده بودند!
یک ردیف پله ی عریض و طویل در جلوی دروازه ی ورودی قرار داشت. الکس و کانر هم در میان بقیه ی مهمانان از پله ها بالا رفتند. تعداد پله ها آن قدر زیاد بود که انگار هر چه بالا می رفتند به بالای آن ها نمی رسیدند.
کانر گفت: توی این دنیا همه چی پیدا می شه. از دیو گرفته تا پری ولی دریغ از یه پله برقی که به درد آدم بخوره!
ناگهان نفس الکس در سینه حبس شد: کلنر! اونجا رو ببین! به ستاره ی نقره ای رنگی اشاره کرد که روی پله ها، درست زیر پایشان قرار داشت. روی آن نوشته شده بود: محل دقیق جا ماندن کفش بلورین سیندرلا در شب ملاقات با شاهزاده چارمینگ.
کتاب طلسم آرزو (قصههای همیشگی) به قلم کریس کالفر و ترجمهی الهام فیاضی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
- از مجموعه کتابهای قصههای همیشگی
- نویسنده: کریس کالفر
- مترجم: الهام فیاضی
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب طلسم آرزو
دیدگاه کاربران