کتاب این حرفها گفتن ندارد! به قلم میخوش ولی زاده در انتشارات شانی به چاپ رسیده است.
کتابی با شعرهای سپید که در آن عواطف، احساسات، گفتنیها و نگفتنیها، دردها و ابهاماتی را از زبان خویش بیان نموده و این از خود گفتنهای شاعر به نوعی آثارش را در طبقهی رمانتیسمهای ادبی جای میدهد که در آن خویشتن وی تمایل به خیال و رؤیا داشته و عواطف اجتماعیاش را بیان میکند. شعرها گاه عمیق و پرمحتوا ظاهر شده که متأثر از فضاسازی خاصی است که در اشعار او به چشم میخورد و همچنین موضوع آن اعم از غمانگیز یا شاد که تأثیر زیادی در فضای شعرش مینهد. میخوش ولیزاده متولد سال 1359 و صاحب اثر «فصل چیدن باران»، که علاقهمند به ادبیات و تئاتر است و رشتهی هنرهای نمایشی را در دانشگاه گذرانده است؛ احساسات خویش را در این اثر در قالب ترکیبات ساده و پیچیده، استعارات و تلمیحات فراوان، ملموس و عینی و حتی انتزاعی و فانتزی به نمایش گذاشته که در آن تصویرسازی و فضاسازی حرف اول را میزنند که به زبان ادبی که نه اما به زبان امروز ما سروده و بیان شده و گاه میرود که حالت نثر یابد اما قوت فضاسازیها مانع آن میگردند.
برشی از متن کتاب
این حرفها گفتن ندارد: نور از چراغ قوه شلیک میشود تاریکی از دهان من چقدر عشق را درایستگاه اتوبوس گذاشتم تورا لای دیوان حافظ، فال گرفتهام ریلها به آنجا که دوست داریم؛ نمیرسند باد پردهها را تکان میدهد پروانههای سفید روسریهای سرخ را با خود میآورند دختران سیاه وقتی که افسرده میشوند رنگ از رویشان پریده است سفید مثل گچ باید اعتراف کنم به شما این حرفها گفتن ندارد! مرا مجبور کردهاند روی کرهای راه بروم نقاب بزنم به صورتم و شکل دزدها دربیایم در کمین کشتیها بمانم تا لبخند را از لبان دختران جوان دزدیده باشم هواپیما نشسته فیلم تمام شده ایستاده چقدر این لباس به تو میآید مهمانها حاضر به ترک خانه نیستند تو حاضر به ترک من چقدر بگویم؟ سوار اسب چوبی چموشی بود، پدر بزرگ به لهجهی خاصی میگفت: « هش بیلمرم حالم نجع یاماندر» یعنی «نمیدانم چرا حالم خرابه» باید فکری کرد سفرهی درازی پهن شده تا خوردن بعد از نماز ما خدا را شکر میکنیم و روی کرهی جغرافیا روزی چند مرتبه بیست و چند پله را بالا و پایین میپریم تکرار میکنم! روزی چهار مرتبه بیست و چهار پله را خدا رفتگان شما را بیامرزد اینکه همه میگویند، معلم انسان شریفیست! میگویم! مدرسان شریف پس چرا؟ دختران نجیب را عجیب دوست میدارند پس چرا؟ دزدها نور را از چراغ قوه شلیک میکنند؟ تاریکی را از دهان من. بیرون شب است: خیالتان تخت باشد فقط کمی از ادامهی موهایم را بریدم به قول گفتنی، تغییر قیافه دادهام شناخته نشوم حال من خوب است! حال شما چطور است؟ کاری به گذشته ندارم تا یادم نرفته معرفی میکنم! همین راسته را سرازیر که شوید، جلوتر مواظب سرتان باشید دوستان جدیدم مانکنهای خوشتیپی هستند که دارند خواب آدم شدن میبینند به حق چیزهای نگفته، نشنیده، ندیده فردا صبح هوا ابری است یادتان باشد همیشه بر خلاف شعر سهراب چتر با خودتان ببرید و ببیند اصلن میشود زیر باران رفت یا نمیشود؟ بیرون شب است میگویند ماه جاذبه دارد گربهای در سطل زباله چیزی اگر گیرش نیاید، نیاید به ما چه؟ به شهرداری مربوط است باید آنقدر سگدو بزند تا بیاید از پدرش بپرسد در جوانی چه کار میکرده که حالا باید بنشیند موش بدواند تلهای در کار نیست که نشود رفت و یا باید رفت دمپاییها از هر پنجرهی نیمه باز موشک شدهاند کوچه میدان رقص است از همانهایی که غریبهها میگویند باله و ما میگوییم، باله یا خاله یا پسرخاله یا دخترخاله همه دور هم بودیم آن شب چقدر خوش گذشت قدیمترها چه خوب بود ما بچه بودیم پستچی محله با دوچرخه میآمد دیر میآمد که هیچ حالا نمیآید.
- شاعر: میخوش ولی زاده
- انتشارات: شانی
نظرات کاربران درباره کتاب این حرف ها گفتن ندارد! - میخوش ولی زاده
دیدگاه کاربران