بخشی از کتاب لاله سیاه
کرنلیوس بایستی فقط سیصد قدم، خارج از زندان، راه برود تا به پای سیاستگاه برسد. در پای پلکان سگ زندان عبور او را، به آرامی می نگریست و کرنلیوس گمان کرد که در چشمان این حیوان یک نوع احساس ملاطفت و مهربانی مشاهده می شود که بر او ترحم می کند. شاید آن سگ محکومین را می شناخت و فقط کسانی را می گرفت که از زندان آزاد می شدند.
هرچه مسیر زندانی کوتاه تر می شد، عده زیادتری از مردم کنجکاو اجتماع کرده بودند. این افراد همان مردمی بودند عطششان با خونی که سه روز پیش ریخته بودند فرو ننشسته بود و اکنون منتظر یک قربانی جدید بودند. به همین جهت، هنوز کرنلیوس ظاهر نشده بود که خروش عظیمی در کوچه طنین انداز شد و در سراسر میدان و در جهات مختلف از کوچه هایی که به میدان ختم می شد انبوه جمعیت گرد آمده بودند.
سیاستگاه در میان آن جمعیت انبوه، همچون جزیره ای بود که امواج چهار یا پنج رودخانه بدان ضربه می زد. و کرنلیوس در میان این هیاهو و داد فریادها در خود فرو رفته بود، زیرا بدون شک نمی خواست آن صداها را بشنود.
این مرد پاک سرشت و درستکار که به سوی مرگ می رفت، به چه می اندیشید؟
بدیهی بود که کرنلیوس نه به دشمنان خود فکر می کرد، نه به قضات و نه به جلادانش، بلکه تنها فکرش به لاله های زیبایی بود که چه در سیلان برویند، چه در بنگال و چه در جاهای دیگر. تو گویی که اینک وی با تمام بی گناهان در بالای آسمان در سمت راست خداوند نشسته، و می تواند با ترحم بدین دنیای خاکی که در آن آقایان ژان و کرنی دوویت را کشتند_ زیرا زیاد به فکر سیاست افتاده بودند و اکنون نیز می خواهند کرنلیوس وان بیرل را هم گردن بزنند برای اینکه زیاد به فکر لاله ها است_نظاره گر است.
کتاب لاله سیاه از آثار الکساندر دوما و ترجمه ی آرش پوینده در انتشارات جامی به چاپ رسیده است.
- نویسنده: الکساندر دوما
- مترجم: آرش پوینده
- انتشارات: جامی
نظرات کاربران درباره کتاب لاله سیاه اثر الکساندر دوما
دیدگاه کاربران