بخشی از کتاب ماده تاریک
از طریق بزرگراه میان ایالتی به سمت شمال پیش میرفتیم، جاده کاملا خلوت بود و خط افق رفته رفته نزدیک میشد. هرچه بیشتر پیش میرفتیم بیشتر احساس هشیاری میکردم، چه دلیل دیگری داشت غیر از اینکه به زودی خانه و خانوادهام را می دیدم. دنیلا کمکم میکرد تا علت همهی این اتفاقات را پیدا کنم. تاکسی روبه روی خانهام پارک کرد. من هم بقیهی کرایهاش را به او دادم.
سریع خودم را به آن طرف خیابان رساندم و از پلهها بالا رفتم. کلیدهایی را که اصلا شبیه کلیدهای من نبودند از جیبم درآوردم. تلاش می کردم کلیدی مناسب قفل در پیدا کنم که متوجه شدم آن در هم اصلا شبیه در خانه ی من نیست. یک لحظه آنجا خانه ی من بود؛ آن خیابان خیابانِ محل زندگی من بود؛ کدپستی من روی صندوق پست حک شده بود، اما دستگیره ی در مثل قبل نبود، در از چوب مرغوب تری ساخته شده بود و لولاهایش آهنی و نزدیک به سبک معماری گوتیک بودند که بیشتر مناسب میخانه های قرون وسطی بود.
کلید را در قفل چرخاندم.
در به آرامی باز شد.
یک جای کار می لنگید.
وارد خانه شدم و به سمت اتاق ناهار خوری حرکت کردم.
آن جا بوی خانه ی من را نمی داد. اصلا بویی نداشت، غیر از بوی خفیف گرد و خاک. انگار مدت ها بود اهالی آن خانه از آنجا رفته بودند. لامپ ها خاموش بود، نه یکی دو تا، بلکه همه.
در را بستم و کورمال کورمال در تاریکی می گشتم تا دستم به یک کلید برق برخورد کرد. سپس چلچراغی از جنس شاخ گوزن از بالای یک میز شیشه ای با ریزه کاری های رنگارنگ اتاق را روشن کرد. نه آن میز میزِ من بود و نه آن صندلی ها صندلی من.
صدا زدم: " سلام؟"
سکوت مرگباری بر فضای خانه حکم فرما بود. در خانه ی من، پشت میز ناهار خوری، روی طاقچه ی بالای بخاری، قاب عکس بزرگی از دنیلا، چارلی، و من وجود داشت که پشت به پرتگاه اینسپایرشن در پارک ملی یلواستون ایستاده ایم.
در این خانه، تصویر تاریک و روشنی از همان پرتگاه وجود داشت، کنتراست بالاتری داشت و ماهرانه تر عکس برداری شده بود، اما هیچ کدام در آن نبودیم.
نظرات کاربران درباره کتاب ماده تاریک | بلیک کراوچ
دیدگاه کاربران