دربارهی کتاب نبرد آتش و یخ (گرگ های یخی)
کتاب "نبرد آتش و یخ: گرگهای یخی" روایتگر داستان زندگی پرفرازونشیب یک خواهر و برادر کوچک میباشد که برای مخاطب نوجوان به نگارش درآمده است.
شخصیت اصلی قصه، "آندرس" نام دارد. او پسری دوازده ساله است که همراه با خواهر دوقلویش، "رینا"، روزگار سختی را پشت میگذارد. برادر و خواهر قصه، سالها پیش والدین خود را از دست دادهاند و از آن زمان به بعد تا کنون، لحظهای یکدیگر را ترک نکردهاند. تامین مکانی برای زندگی و خوراکی جهت تغذیه، یکی از مهمترین دغدغههای زندگی این دو نوجوان است.
آندرس و رینا، در سرزمین "هالبارد" زندگی میکنند؛ سرزمینی پر از افسانه و قصههای قدیمی؛ بر اساس ادعای ساکنان هالبارد، حدود ده سال پیش، این سرزمین، مورد حملهی دستهای اژدهای سوزان قرار میگیرد؛ بسیاری از خانهها و افراد توسط آتشهایی که از دهان این گروه خارج میگردد، به قتل میرسند. اما در نهایت، رشادتهای "یگان گرگ"، موجب نابودی و خروج این اژدهایان از شهر میشود.
در واقع، یگان گرگ، به گروهی از شهروندان هالبارد گفته میشود که توانایی تبدیل شدن به یک گرگ را دارند؛ آنها، تحت دورههای آموزشی تخصصی، قرار میگیرند تا بتوانند از شهر در برابر بیگانگان محافظت نمایند.
هماکنون ده سال از خروج اژدهایان سوزان میگذرد. اما زمزمههایی از حضور مجدد آنها در هالبارد به گوش میرسد. در نتیجه، یگان گرگها مجددا در تمام نقاط شهر حضور یافته و با هوشیاری هر چه تمام، مراقب هالبارد هستند.
خواهر و برادر قصه بدون توجه به این اخبار، به زندگی عادی خود ادامه میدهند تا اینکه ناخواسته، درگیر ماجراهایی پردردسر و خطرناک میشوند و مسیر زندگیشان به کلی تغییر میکند.
برشی از متن کتاب نبرد آتش و یخ (گرگ های یخی)
آندرس طی دو هفتهی بعد سر کلاسهایش حاضر میشد و خودش را گم میکرد وسط هزارتوی کتابهای درسیای که نمیتوانست آنها را راحت بخواند و نیزههای یخی که نمیتوانست پرتاب کند. اعتدال بهاری مدام نزدیکتر میشد و هنرجوها میگفتند نگهبانان یگان گرگ با احتیاط بیشتری در شهر گشت میزدند. قصههایی دربارهی دیده شدن اژدهایان دیگر در آسمان دهان به دهان میچرخید و گفته میشد دو بچهی دیگر از هالبارد دزدیده شده و نشان سوختگی روی خانههای آنها باقی مانده.
و آنها فقط بچههایی بودند که کس و کاری داشتند تا گزارش دهد؛ آندرس میدانست که اگر هر کدام از بچههای خیابانی که او میشناخت، گم شوند، هیچ بزرگسالی نمیفهمید. اما وقتی سال اولیها از استادان خود دربارهی این شایعات پرسیدند، جوابی که شنیدند این بود که حواسشان به درس خواندن باشد. آندرس قبلا از همهی اتفاقها در گوشه و کنار هالبارد خبردار میشد و حالا حس میکرد رابطهاش با بیرون قطع شده و بین دیوارهای آکادمی به دام افتاده.
هر وقت میتوانست، سعی میکرد مخفیانه به کتابخانه برود، اما لیزابت بیشتر وقتها آنجا بود. اوضاع موقعی بدتر شد که وقت امتحانات هنرجویان سال بالایی نزدیک شد و آنها در گوشه و کنار کتابخانه نشسته بودند و همان کتابهایی را میخواندند که او میخواست. حتی وقتی دستش به اسکرابوکها میرسید، یک عمر طول میکشید تا یک صفحه را بخواند.
او مدام نگرانتر میشد که اگر در روز مرخصی نتواند در شهر چیزی از وسایل رینا را پیدا کند، چه میشد. یا اگر پیدا میکرد و قاب مکانیاب کار نمیکرد و تصویری از جایی را نشان نمیداد که رینا بود، چه میشد.
آنوقت مجبور میشد مخفیانه بیرون برود؛ راه دیگری نبود. شاید اگر یک آشیانهی اژدها را پیدا میکرد، میتوانست راهی به درکهلم بیابد. شاید رینا آنجا بود.
احتمالا او آنقدر کوچک بود که بتواند مخفیانه وارد شود و خواهرش را پیدا کند. اگر میتوانست وارد شود و خودش را به شکل انسانی درمیآورد و طلسم دور گردنش را میپوشاند، شاید اژدهایان فکر میکردند او یکی از آنها است.
البته این نقشهی افتضاحی بود. کلی شاید وجود داشت و ممکن بود یکی از این شایدها اشتباه از آب درآید. اما او نمیتوانست تا ابد صبر کند...
کتاب گرگ های یخی از مجموعهی نبرد آتش و یخ اثر ایمی کافمن با ترجمهی علی مصلح حیدرزاده توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
- نویسنده: ایمی کافمن
- مترجم: علی مصلح حیدرزاده
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب نبرد آتش و یخ
دیدگاه کاربران