کتاب فرمانروای بندگی (داستان زندگی حضرت سلیمان)

معرفی کتاب فرمانروای بندگی

داوود نبی (ع) فرزندی نوجوان و دانا به نام سلیمان داشت. مردم سلیمان را همچون داوود دوست داشتند. داوود پیامبر بزرگی بود که کوه ها و پرندگان همراهش ذکر خداوند را می گفتند. آن روزها هم محکمه ی داوود نبی پذیرای گروه مردم بود. هر کس حقی از او ضایع شده بود به دادخواهی آمده بود. حضرت داوود بر مسند قضاوت نشسته و به اذن الهی شنونده ی شکایت دادخواهان بود. سلیمان،نوجوان ده ساله ی او نیز کنارش ایستاده بود. این بار مردی باغ دار با عجز سخن می گفت: « ای پیامبر خدا! به دادخواهی آمده ام. اموالم نابود شده است.» بعد با اشاره مردی را نشان داد و گفت: « گوسفندهای این مرد باغ انگورم را پایمال کرده اند. همه ی حاصلم از بین رفته. درختانم نیز صدمه ای بسیار دیده اند.» حضرت داوود نگاهی به مرد شاکی و سپس به مرد دیگر انداخت و پرسید: «راست می گوید؟» مرد سرش را پایین انداخت و گفت:« ناخواسته بوده ای نبی خدا ! گوسفند که عقل ندارد. هر کجا خوراکی بیابد بی دعوت دنبال آن می رود. زیر پایش را هم نگاه نمی کند.»

• کتاب های پرنده آبی
• داستان های پیامبران خدا
• نویسنده: محمدحسن حسینی
• تصویرگر: آیدین سلسبیلی
• انتشارات: علمی و فرهنگی