دربارهی کتاب پیش از آن که بمیرم
کتاب "پیش از آنکه بمیرم" روایتگر رمانی آموزنده، پرفراز و نشیب و تاثیرگذار است که برای مخاطب نوجوان به نگارش درآمده است.
شخصیت اصلی قصه "سامانتا کینگستون" نام دارد. او راوی قصهی زندگی خود است و خواننده کلیهی داستان را از زبان این دختر میخواند. سامانتا، نوجوانی پرانرژی و خوشگذران است و عضو گروهی چهارنفره میباشد؛ گروهی متشکل از "لیندزی"، "الودی"، "الی" و خود سامانتا. همهی اطرافیان راوی، او را سم خطاب مینمایند.
سم و دوستانش، در دبیرستان "توماس جفرسون" تحصیل میکنند؛ آنها دخترانی بیخیال، بازیگوش و سطحینگر هستند که به اطرافیان و دیدگاههای آنها هیچ اهمیتی نمیدهند. همواره با مسخره کردن ظاهر دیگران، لحظات به ظاهر شاد و خوشی را برای خود فراهم میکنند؛ امری غیراخلاقی و ناپسند که به طور حتم، موجب رنجش خاطر دیگران میشود.
راوی قصه، بیشتر اوقات زندگی خود را در کنار لیندزی، الودی و الی سپری مینماید. در مقابل، زمان بسیار اندکی را صرف درس خواندن و وقت گذراندن با خانوادهاش میکند. به طوریکه هیچوقت متوجه احساسات والدینش و همچنین خواهر نه سالهاش "ایزی"، نسبت به خود نمیشود.
اصل ماجرای داستان در روز عشق و مهمانی آخر شب آن، آغاز میشود. روزی هیجانانگیز و دلچسب برای سم و دوستانش. آنها جهت شرکت در مراسم روز عشق، لباسهای مشابهی را خریداری میکنند و با بر تن کردن همان لباسها، به سوی مدرسه حرکت میکنند. در میانههای راه مدام دربارهی برنامههای مهمانی آخر شب سخن میگویند. مهمانیای که پس از آن، دچار سانحه خواهند شد و سم از دنیا خواهد رفت. درواقع، سامانتا در همان صفحات آغازین کتاب مرده است و با مرور جزئیات مربوط به ساعات روز پایانی عمر خود، قصهی زندگیاش را برای خواننده شرح میدهد.
بخشی از کتاب پیش از آن که بمیرم
آیا این ژاکت باعث میشه باسنم بزرگ به نظر برسه؟
الودی وارد ماشین که میشه، خم میشه تا قهوهشو برداره و بوی عطرش – اسپری بدن تمشکی که هنوزم مرتب از مغازهی بادی در فروشگاه میخره، با این که از کلاس هفتم به بعد زدن این عطر دیگه جالب نبود – اونقدر واقعی و قوی و آشناست که مجبور میشم با دستپاچگی چشمامو ببندم. فکر بدیه. با چشمهای بسته نورهای گرم و زیبای خونهی کنت رو که توی آینهی جلو دور میشن و همچنین درختای سیاه براق رو که مثل اسکلت دو طرف ما قرار گرفتهن میبینم.
بوی سوختگی احساس میکنم. صدای لیندزی رو میشنوم که فریاد میکشه و احساس میکنم وقتی که ماشین به یه سمت نوسان پیدا میکنه، معدهم بهم میریزه، و لاستیکا صدای گوشخراشی میدن-
وقتی لیندزی ویراژ میده تا به یه سنجاب نخوره، چشمامو باز میکنم. اون سیگارش رو از پنجره به بیرون میندازه و بوی دود به طرز عجیبی دو برابر میشه: مطمئن نیستم که بوی اونو حس میکنم یا اونو به یاد میآرم یا هر دو.
الودی میخنده و میگه: «واقعا که بدترین رانندهی دنیایی.»
من زیر لب میگم: «لطفا مراقب باش.»
بدون اینکه بخوام، به دو طرف صندلیام چنگ میزنم.
لیندزی خم میشه و آروم ضربهای به پام میزنه و میگه: «نگران نباش. نمیذارم باکره بمیری.»
خلیلی دلم میخواد در اون لحظه همهچیز رو به لیندزی و الودی بگم، ازشون بپرسم چه اتفاقی داره برای من میافته – واسه ما – اما راهی به ذهنم نمیرسه که بگمش.
ما بعد از مهمونی تصادف کردیم که هنوز اتفاق نیفتاده. من فکر کردم که دیروز مردم. فکر کردم امروز مردم.
حتما الودی فکر میکنه من چون نگران رابم ساکتم. دستشو دور پشتی صندلی من حلقه میکنه و به جلو خم میشه. الودی میگه: «نگران نباش سم. همهچی جوره. مثل دوچرخهسواریه.»
سعی میکنم به زور لبخند بزنم. ولی به سختی میتونم تمرکز کنم. به نظر میآد خیلی وقت پیش بود. در حالیکه تصور میکردم کنار راب هستم به رختخواب رفتم، و دستای خنک و خشکشو تصور کردم. فکر کردن به او باعث میشه حالم بد بشه، راه گلوم بسته میشه. ناگهان نمیتونم برای دیدنش صبر کنم، نمیتونم صبر کنم تا ...
کتاب پیش از آن که بمیرم به قلم لورن اولیور و ترجمه ی هما قناد در نشر میلکان به چاپ رسیده است.
- نویسنده: لورن اولیور
- مترجم: هما قناد
- انتشارات: میلکان
نظرات کاربران درباره کتاب پیش از آن که بمیرم
دیدگاه کاربران