دربارهی کتاب مهمانسرای دو دنیا
کتاب "مهمانسرای دو دنیا" نمایشنامهای خواندنی است که روایتی تخیلی را برای مخاطب تشریح میکند.
شخصیت اصلی قصه، "ژولین پورتال" نام دارد. او مردی جوان و مجرد است که به عنوان سردبیر، در یک دفتر روزنامه فعالیت میکند. داستان ژولین از جایی آغاز میشود که به دلیل زیادهروی در مصرف مشروبات الکلی، کنترل ماشین خود را از دست میدهد. در نتیجه، اتومبیلش، با سرعت دویست کیلومتر بر ساعت، به درختی اصابت کرده و تصادف میکند. هماکنون، وضعیت جسمانی ژولین بسیار وخیم است و تیمی از پزشکان مجرب در حال معالجه و نجات جان او هستند.
تحت چنین شرایطی، ژولین بیخبر از همهچیز، خود را صحیح و سالم، درون سالن پذیرش یک مهمانسرای ناآشنا و عجیب مییابد. وی خسته و گیج، اطلاعی از علت حضورش در این مکان ندارد. بنابراین به محض رویارویی با خدمهی مهمانسرا، از او سوالاتی میپرسد. ولی خدمه، بدون ارائهی پاسخی، تنها با تحویل یک کلید و لبخندی بر لب، از او استقبال مینماید. بنابراین، ژولین ترجیح میدهد، دقایقی را در اتاقش استراحت کند و سپس به دنبال یافتن پاسخی برای سوالات ذهنیاش باشد.
پس از اینکه ژولین صحنه را ترک میکند دو مرد به نامهای "راجاپور غیبگو" و "رئیس دلبک"، وارد میشوند. دلبک، مردی مغرور و جدی است که مدام به بحث با راجاپور میپردازد. اما غیبآموز، بر خلاف او، با رویی گشاده و آرام رفتار مینماید. لحظاتی بعد نیز، "ماری مارتن"، زنی خدمتکار و فقیر، به جمع این دو مرد اضافه میشود و با آنها صحبت میکند.
در واقع، هر سه شخصیت، بین مرگ و زندگی گرفتار هستند؛ راجاپور، از شش ماه پیش تاکنون، به دلیل بیماری دیابت، به اغما فرو رفته. رئیس دلبک نیز، دچار مرگ مغزی میباشد. ماری هم دچار سکته قلبی شده است. آنها، همگی، از وضعیت حال حاضر خود مطلع هستند؛ وضعیتی که میان زنده بودن و مردن قرار دارد. اتفاقی که برای ژولین نیز رخ داده اما او، از آن بیخبر میباشد. همین موضوع، ماجراهایی پرکشش را در اختیار خواننده قرار میدهد.
برشی از متن کتاب مهمانسرای دو دنیا
ماری: راست میگه. (به ژولین) از من بپرسین. (ژولین واکنشی نشان نمیدهد.) ای بابا بپرسین دیگه! (ژولین کلافه شکلکی درمیآورد که ماری حمل بر پاسخ مثبت میکند.) خب ازم سوال کرد. (نفس راحتی میکشد و داستانش را شروع میکند.) ماری، آره پدر و مادرم اسمم رو گذاشتن ماری، عجب اسم بامسمایی! این اسم رو بهم چسبوندن چون میدونستن جارو و خاکانداز و کهنهی زمینشوری رو روی پیشونیم نوشتن. بابام کارگر کشاورزی بود، مرد خوشقیافهای بود، حسابی سیهچرده، پشمالو، از اونا که هر روز صبح صورتشون رو دو تیغه میکنن و ظهر از بس که مو درمیآرن صورتشون آبی میشه.
معنیش رو که میدونین چیه؟ تمام این موها که درمیآد نشانهی مردانگیه، نشون میده که تو شکمش پر از اسپرمه که باید تندتند خالیش کنه. ننه هم که هر بهار یه برادر کوچولو یا یه خواهر کوچولو پس مینداخت. دوازده تا بچه بعد از من دنیا اومدن. پس باید کلی کمکش میکردم چون همیشه یه کم خسته بود. خوشبختانه سیزدهمی پاسکالیتو غیرعادی به دنیا اومد –صورتش مثل گل آفتابگردان پخ بود و واسهی همه کارم از همسن و سالهاش عقبتر بود- پس بابا، مامان به همه گفتن که واسهی این پاسکالیتو اینجوری شده بود که از ارابهی چغندر زمین خورده بود، و از اون به بعد هم بابا جلوگیری کرد. غلط نکنم، مامان از بس زاییده بود دم و دستگاهش داغون شده بود.
رئیس: (وحشتزده) کوتاهش کنید، میگم مختصر کنید.
ماری: من که بلد نیستم مختصر کنم. هیچوقت نذاشتن ما هم یه کلمه حرف بزنیم، واسه همین هم وقتی شروع میکنیم دیگه هیچکی جلودارمون نیست. خلاصهی مطلب اینه که از صبح خروسخون تا بوق سگ و آخرین آروغ بچه آخریه، دایم جون میکندم و حتا یه دقیقه هم فرصت نداشتم واسه خودم تو خواب و خیال و رویا فرو برم، و این شد که تو هجده سالگی با اولین یارویی که تو مهمونی رقص یه دستی بهم کشید و سوار ماشین قراضهش کرد، فلنگ رو بستم و باهاش زندگی کردم. واسه این انتخابش کردم که شبیه بابام بود، پرموییش رو میگم، غافل از اینکه بابا کار میکرد و نون خونوادهش رو درمیآورد، و اونی که به تور من خورده بود از اون مردای بیعرضهی بهدردنخور بود. دنیا رو آب میبرد اون رو خواب میبرد...
کتاب مهمانسرای دو دنیا اثر اریک امانوئل اشمیت با ترجمهی شهلا حائری توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
نظرات کاربران درباره کتاب مهمانسرای دو دنیا
دیدگاه کاربران