کتاب عینک طلایی جلد سیزدهم از مجموعهی معماهای شرلوک هلمز نوشتهی سر آرتور کانن دویل و ترجمهی سید حبیب الله لزگی توسط نشر ذکر به چاپ رسیده است.
در یک روز بارانی و سرد، بازرس استنلی هوپکینز به خانهی شرلوک هلمز مراجعه می کند تا در حل یک پروندهی قتل از او کمک بگیرد. قتل در خانهی مردی به نام پروفسور کورام رخ داده و مقتول، دستیار جوان و تحصیل کرده ی او آقای اسمیت است. پروفسور مردی پیر و ناتوان است و از سال ها پیش با یک باغبان و دو پیشخدمت مورد اطمینانش زندگی می کند؛ از آنجا که پرفسور کورام تصمیم گرفته بود کتابی بنویسد و نیاز به کمک داشت آقای اسمیت را استخدام کرد تا در این امر همراهیش کند. ماجرا از این قرار بود که چند روز پیش وقتی یکی از پیشخدمت های پروفسور کورام در حال آویزان کردن پردهی اتاق خواب بوده، صدای پایی را از راهرو می شنود و تصور می کند که آقای اسمیت در حال رفتن به اتاق مطالعهی پروفسور است. پیشخدمت کمی بعد فریادی بسیار بلند و در ادامه صدای برخورد شدید جسمی به زمین را از اتاق مطالعه می شنود. او سراسیمه به طرف اتاق می دود و پس از باز کردن در، با جسم غرق در خون آقای اسمیت جوان مواجه می شود. او در آخرین لحظات زنده بودنش در حالی که چیزی زمزمه می کند، عینک طلایی رنگی که در دست دارد نشان می دهد! باید دید که آیا شرلوک هلمز می تواند از پس حل معمای این قتل برآید؟
مجموعه کتاب شرلوک هلمز با موضوع ماجراها، معماها، پرونده ها و داستانها در سی و شش جلد مختلف برای کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. شرلوک هلمز یکی از مشهورترین کارآگاهان در ادبیات داستانی انگلستان است که از هوش و ذکاوت بالایی برخودار است؛ طوری که با دیدن ظاهر مردم از شخصیت درونی آن ها آگاه می شود. او با هوش سرشار، تیزبینی و نکته سنجی خود، به کمک دوستش دکتر واتسون پرده از راز جنایات و معماهای پیچیده ای برداشته و حقیقت را آشکار می سازد.
برشی از متن
چون چیزی از پرونده نفهمیدم، به سراغ شما آمدم. مردی کشته شده است. اما من نمیتوانم هیچ انگیزه یا متهمی را برای این قتل پیدا کنم." هلمز جلو رفت، سیگار هوپکینز را آتش زد. بعد سر جایش برگشت و گفت: "حالا جزئیات بیشتری را از پرونده بگو." هوپکینز گفت: "قتل در یک خانه ی روستایی اتفاق افتاده و مقتول ساکن همان خانه بود. پروفسور کورام چند سال قبل این خانه را اجاره کرد. پروفسور بیمار بود، نصف روزش را توی رخت خواب سپری می کرد و نصف دیگر را لنگ لنگان با عصا در اطراف خانه پرسه می زد چند تا از همسایه ها هم گاهی به دیدنش می آمدند. خانه دو پیشخدمت داشت. خانم مارکر که آشپز بود و سوزان ترلتون. پروفسور شروع به نوشتن یک کتاب کرد و تصمیم گرفت دستیاری استخدام کند. او جوانی به نام ویلافبای اسمیت را که تازه از دانشگاه کمبریج فارغ التحصیل شده بود، برای این کار استخدام کرد. کار هر روز آقای اسمیت این بود که صبح ها حرف های پروفسور را بنویسد و بعد از ظهرها به کار تحقیق بپردازد. علاوه بر این، باغبان مورد اعتمادی به نام مورتیمر هم در کارخانه کار می کرد. محل زندگی اش کلبه ای سه اتاقه در انتهای حیاط بود و گاهی پروفسور را با ویلچر توی حیاط می چرخاند. چون پروفسور اغلب اوقات در خانه بود، هیچ کدام از پیشخدمت ها هم خانه را ترک نمی کردند. آقای اسمیت حتی همسایه های آن خانه را هم نمی شناخت. حیاط خانه از طریق دروازه ی باز و کوچکی به خیابان اصلی متصل می شد و هر کسی میتوانست بدون اطلاع ساکنین وارد حیاط شود. آن روز سوزان، پیشخدمت خانه، مشغول آویزان کردن پرده در اتاق خواب طبقه ی بالا بود. ساعت حدود 11 یا 12 ظهر بود. چون هوا بد بود، پروفسور از رخت خوابش بیرون نیامده بود...
(کتاب های قاصدک) نویسنده: آرتور کانن دویل مترجم: سید حبیب الله لزگی انتشارات: ذکر
نظرات کاربران درباره کتاب عینک طلایی (معماهای شرلوک هلمز 13)
دیدگاه کاربران