کتاب استایل اثر هما پوراصفهانی و دنیا منصوری
در کتاب استایل نوشتهی هما پوراصفهانی و دنیا منصوری، رمانی عاشقانه را میخوانیم. این کتاب با قلم بسیار شیوا و روان نوشته شده است و زندگی دختری به نام روژین را روایت میکند. روژین، که جدا از خانوادهاش زندگی میکند و در زندگیاش دچار شکستهای بسیاری شده است، خسته و درمانده به خارج از کشور، پیش مادرش که دوباره ازدواج کرده است، میرود و مدتی را در آنجا زندگی میکند.
در همین زمان، به طور اتفاقی با مردی به نام شایگان، آشنا میشود. او میبیند که روژین در عالم ناراحتی و عصبانیت، تصویری از یک لباس زنانه را به سرعت طراحی میکند که مدلی خاص و منحصر به فرد دارد. شایگان، متعجب شده و چون خودش یک گروه هنری طراحی لباس و مد را مدیریت میکند، از روژین دعوت به همکاری با گروهش را میکند.
روژین نیز که عاشق این شغل است و تبحر فوق العادهای در این زمینه دارد، پیشنهاد او را قبول میکند و مدیر بخش طراحی لباس زنانه گروه او میشود. آنها در بسیاری از فستیوالهای بزرگ جهان در زمینه، طراحی لباس و مد (استایل) برنده جایزههای متفاوت میشوند و افتخارات بسیاری پیدا میکنند. به علاوه، افراد بسیاری تلاش برای شکست آنان میکنند. روژین در این گروه با بهراد آشنا میشود. بهراد، مردی بسیار گستاخ و مغرور است و از همان ابتدا در مقابل روژین به شدت گارد میگیرد. در همین حین، بهراد او را در شرایط بسیار بدی میبیند و رویهاش تغییر میکند اما روژین ...
بخشی از کتاب استایل
” با احساس سرگیجه خفیف، چشم باز کردم. هیچ چیز دیده نمیشد. همه جا پر از بخار بود و نفسهایم کش دار و خفه شده بود. نمیدانستم چه قدر گذشته، اما هرچه اکسیژن آنجا بود راه ریههایم را رفته و برگشته و حالا هر چه تلاش میکردم نفس کشیدنم سختتر میشد. همین که احساس کردم سرگیجه ام شدت پیدا کرده و کم کم سردرد هم در حال اضافه شدن است از روی سکو بلند شدم و سعی کردم تا جایی که میتوانم سریع خودم را به در برسانم. این علائم نرمال نبودند.
جلوی دستگاه تنظیم بخار ایستادم. دکمه آف را زدم، اما هم چنان از منافذ بخار میآمد. دوباره دکمه را فشار دادم. این بار محکمتر، اما باز هم فایدهای نداشت. بی خیال دستگاه شدم و سعی کردم در را باز کنم. لعنتی ... چرا باز نمیشد؟ کم کم اتاق داشت دور سرم میچرخید. وحشت زده با مشت به در شیشهای کوبیدم. اما انگار قفل شده بود.
دوباره به سراغ دستگاه رفتم و همه دکمههایش را فشار دادم. هر لحظه شدت بخار خروجی از منافذ بیشتر میشد. صدای تیک تیک دکمهها روی اعصابم بود. صدای ارور دادن دستگاه بلند شده بود. نفسم به سختی بالا میآمد و چشمهایم هیچ چیز جز نور قرمز رنگی که از دستگاه منشأ میگرفت نمیدید. خوابم گرفته بود. حتی در آن حالت هم هنوز آن قدر هوشیاری داشتم که بفهمم نباید بخوابم. داشتم دچار مسمومیت با گاز مونوکسید کربن میشدم و اگر فقط یک دقیقه دیگر در آن فضا میماندم کارم تمام بود. با ته مانده انرژیام مشتی به شیشه کوبیدم و نالیدم:
- کمک ... کمک ...
صدایم به سختی به گوش خودم میرسید. تمام انرژی ام تحلیل رفته بود. سعی کردم فریاد بزنم:
-بهراد!
هیچ خبری از هیچ کس نبود. دیگر انرژی نداشتم. عقب عقب به سمت سکو رفتم. حولهای که دور خود پیچیده بودم رها شد. دستم را روی سرم گذاشتم. سرم داشت منفجر میشد. دیگر توان نفس کشیدن نداشتم. زیر پایم خالی شد و نقش بر زمین شدم. با کمر روی سکو افتادم. احساس سوزشی شدید در مغز استخوانم پیچید و چشمهایم بی اختیار بسته شد. اتاق میچرخید. همان طور که به زور سعی میکردم چشمانم بسته نشود به در شیشهای خیره مانده بودم...
نظرات کاربران درباره کتاب استایل | هما پوراصفهانی
دیدگاه کاربران