محصولات مرتبط
بخشی از کتاب بیا گم شویم اثر ادی السید
به مرکز شهر که رسیدند، بری گفت: «فکر کنم قبلا این جا بوده م.» کمی با دریچه های تهویه ی هوا ور رفت. شیشه ها را بالا و پایین کشید. به این امید که بتواند به جریان مطلوبی از هوا برسد اما ناموفق ماند.
«کانزاس سیتی؟»
«آره.» و به اطراف نگاهی انداخت. «در گذشته، پدرو مادرم سفرهای جاده ای زیاد داشتن، با این وجود، داخل شهر زیاد نمی اومدن. خب این خصوصیت، اون ها رو متمایز می کرد، ولی فکر کن کسی برای ساعت ها چشم تو رو ببنده و بهت بگه راه درست رو پیدا کن. این حس برای مدتی، قدرت تصور تو رو از این که کجا هستی، ازت می گیره.»
«باید آزمایش اجتماعی جالبی بشه. چشم آدم ها رو ببندن و رهاشون کنن تو شهری که نتونن فورای اون رو به جا نیارن.»
«من که فکر می کنم اکثر مردم، کف زمین چمباتمه می زنن و گریه می کنن.»
«فکر کنم همون کاری یه که من دارم تو این سفر انجام می دم.»
بری ابروهایش را بالا برد. «چمباتمه زدن کف زمین و گریه کردن؟»
لیلا خندید. «نه. بستن چشم هام و رها شدن تو شهرهای غریب. فکر می کنم قبل از این که برسم اون جا می دونم دارم کجا می رم، اما فکر نمی کنم خیلی با این فرق داشته باشه که کسی من رو اون جا رها کنه. کمی پرسه می زنم، چیزی برای خوردن پیدا می کنم، آدم ها رو تماشا می کنم و درباره ی اون ها و جهان فکر می کنم، و اگه بخوام صادق باشم بیشتر درباره ی خودم فکر می کنم.»
پشت چراغ قرمز بودند و لیلا داشت دست و پای خرس پاستیلی را گاز می زد.
بری دستش را دراز کرد و نوشیدنی اش را برداشت. «گرمای این جا از رنو بدتره. تا حالا باید دو بار می شاشیدم اما هر چیزی که می نوشم داره با عرق از بدنم خارج می شه.» ...
(برشی از متن)
- نویسنده: ادی السید
- مترجم: زهرا طراوتی
- انتشارات: نیماژ
مشخصات
- نویسنده ادی السید
- مترجم زهرا طراوتی
- نوع جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 5
- سال انتشار 1397
- تعداد صفحه 328
- انتشارات نیماژ
نظرات کاربران درباره کتاب بیا گم شویم
دیدگاه کاربران