کتاب خانم آغا اثر ایرج پارسی توسط نشر فرزان روز به چاپ رسیده است.
این رمان شرح سرگذشت چند تن از افراد یک خانواده ای بزرگ می باشد که در اوایل دوره ی حکومت رضا شاه، به تهران تبعید شدند. در ابتدای کتاب با "محمد" و والدینش "حبیبه خانم" و "حاج سید حسن" آشنا می شویم. سید حسن، از مردان ثروتمند، خیر و نیک نام شهر اصفهان می باشد که پس از مرگ پدر خود، با همکاری برادر بزرگترش، "حاج سید حسین"، توانسته است در تجارت پنبه، پیشرفت کند و جایگاهی مناسب را به دست آورد. او پس از گذشت پنج سال از زندگی مشترکش، در نتیجه ی سال ها راز و نیاز با خداوند، صاحب تنها فرزندش، یعنی محمد شده است؛ پسری که علی رغم برخورداری از کمالات و ادب، مدام دچار اضطراب و سردرد می شود؛ وضعیتی که مانع همکاری تجاری او با پدر و عمویش می گردد. ادامه ی روند این اوضاع جسمی و روحی محمد، حس ترحم همه ی مردم شهر اصفهان را برمی انگیزد اما هیچ کس به دلیل عزت و احترام قائل بودن برای حاج حسن، سخنی بر لب نمی آورد تا این که یکی از دوستان نزدیک حاج حسن، به او توصیه می کند که فرزندش را برای معالجه نزد پزشکی ببرد که به تازگی از خارج به تهران باز گشته است. حاج حسن نیز با کمال میل پیشنهاد او را پذیرفته، همراه با محمد به تهران می رود. پزشک پس از معاینه ی محمد، صراحتا به حاج حسن می گوید که قرص و دارو تاثیر زیادی بر بهبود وضعیت جسمانی محمد نخواهد داشت، بلکه او باید به طور آزادانه و به دور از هر گونه فشاری، زندگی کند تا درنتیجه ی این آسودگی خیال، درمان شود. حاج حسن نیز به توصیه های پزشک عمل کرده، با در اختیار گذاشتن امکانات مالی، از محمد می خواهد که هر گونه تمایل دارد، به زندگی اش ادامه دهد. همین آزادی بی قید و شرط، این خانواده ی مومن و خوش نام را درگیر ماجراهایی پر فراز و نشیب می کند.
برشی از متن کتاب
بیست و دو سال از فوت حاجی می گذشت. اواخر زمستان سال شصت در پیش بود. حاجیه خانم روی تخت بیمارستان، چشم به در دوخته و انتظار می کشید. منصوره خانم به اتفاق دامادش آقای شریفی و دخترش به دیدن او می آیند. گل از گلش می شکفد. فورا با شانه ای که همیشه همراه دارد با دستپاچگی سر خود را شانه می کند تا طاسی وسط سرش دیده نشود. از صبح که هانیه با التماس طلاها را گرفت و رفت، حاجیه خانم در اتاقش تنها ماند. تمام روز چشمش به در اتاق خشک شد. نه هانیه برگشت و نه پری زمان به سراغش آمد. وقتی منیر سادادت با ناراحتی گفت: «عمه خانم، بعد از ظهر به من زنگ زدند!» حاجیه خانم با تاسف گفت: «می بینی زن داداش، دنیا چقدر بی وفاست. به من گفت صبح زود بهش خبر دادم. حتما یادشون رفته!» بعد رو کرد به برادرزاده اش منیرسادات و با حالت شماتت آمیزی گفت: «عمه جون وقتی تو طلاها را قبول نکردی، مجبور شدم بذارم پیش یکی از همسایه ها که بهش اعتماد دارم. اما دیروز، وقتی با هانیه به اینجا آمدم، دیدم بچه م خیلی نگرانه، وقتی پرسید: «جون من کجا گذاشتی؟» دلم براش سوخت. آدرس همسایه و یک نشونی بهش دادم تا بتونه بگیره.» مدتی سکوت کرد. سرش را بالا گرفت تا اشک هایش دیده نشود. بعد در حالی که دل شکستگی و تاسف از تمام کلمات و حرکاتش به چشم می خورد دوباره به حرف آمد: «خوب بیش ترش رو به نیت خودش خریدم. مال خودش بود. گذشته از اون، نمی خواستم با خودم به گور ببرم. اما زن داداش می دونی کجای آدم ...» دوباره حرفش را خورد. منصوره خانم به دادش رسید. سعی کرد با عیب جویی های ساختگی از فرزندانش ناراحتی حاجیه خانم را کم کند. بعد با خنده ادامه داد: «بنده ی خدا، تو یکی راحت بودی، اما قدر ندونستی. بیخودی خودتو گرفتار کردی. حالا هم نباید بیش تر از این توقع داشته باشی. اگر تو دو تا داری من هفت تا دارم. مطمئن باش وقتی پاش بیفته، نمی شه ازشون زیاد انتظار داشت.» حاجیه خانم نگاه معنی داری به زن داداش کرد. برای عوض کردن بحث رو کرد به آقای شریفی و گفت: «نمی دونی ما دو تا چه روزگاری با هم داشتیم. اون موقع خیال می کردم خیلی بدبختم ولی اشتباه می کردم. بعد، اگه داداشم بد آورد و ورشکست شد، من ناشکر رحمت خدارو با زحمت عوض کردم. کاش با معصومه خانم و دخترهاش کاری نداشتم. البته حاجی هم بی تقصیر نبود. حدود بیست سال ازش جوون تر بودم. اگه جلوم محکم می ایستاد، این قدر اشتباه نمی کردم. اگر بیست سال با خودش زندگی کردم، بیست سال بعد از مرگش رو هم، تاوان پس دادم. حالا که دارم زحمتو کم می کنم، نمی دونم چه جوری تو روی معصومه خانم و شوهرم نگاه کنم. حاجی بعضی چیزهارو از من پنهون کرد. برای همین این آخرین سری ندونسته آزارش دادم.» حاجیه خانم نه امیدی به زندگی نداشت نه اصراری به ادامه ی آن. بعد از فوت حاجی با امکانات مالی خودش ...
(تار و پود یک زندگی) نویسنده: ایرج پارسی انتشارات: فرزان روز
نظرات کاربران درباره کتاب خانم آغا - ایرج پارسی
دیدگاه کاربران