معرفی کتاب پیشگویی آسمانی اثر جیمز ردفیلد
کتاب "پیشگویی آسمانی"، رمانی پرمحتوا و خواندنی است که با ارائه ی روایتی پرفراز و نشیب و جذاب خواننده را با خود همراه می سازد. ماجرای داستان از جایی آغاز می گردد که شخصیت اصلی قصه، پس از 6 سال دوری و بی خبری از "چارلین"، دوست قدیمی اش، با این زن، ملاقات می کند؛ ملاقاتی که درست در دوره ی انزوای او از مردم و تمامی دوستان و آشنایان صورت می پذیرد و کلیت داستان را شکل می دهد.
چارلین، پس از ترک فعالیت حرفه ای خود در روزنامه، به یک موسسه ی تحقیقاتی می پیوندد که هدف آن مطالعه و تحقیق درباره ی تغییرات فرهنگی و جمعیتی برای سازمان ملل می باشد. آخرین ماموریت چارلین، در "پرو" انجام می شود؛ مکانی که در آن، شایعاتی مبنی بر پیدا شدن کتاب خطی قدیمی و مهم، به گوش چارلین می رسد؛ کتابی متعلق به 600 سال پیش از میلاد که تحول عظیمی را در جامعه ی بشری پیش بینی کرده است.
تحولاتی که در آخرین دهه های قرن بیستم شکل می گیرد، یعنی دقیقا زمان حال و دوره ی حیات شخصیت های داستان. کنجکاوی های بیش از حد و میل شدید چارلین به جمع آوری اطلاعات درباره ی این کتاب مرموز، او را به تحقیق و بررسی های گسترده ای وا می دارد. اما علی رغم تلاش های خود، به نتایج قابل قبولی نمی رسد تا این که کشیشی ناشناس نزد او رفته، اطلاعات جامعی را در باب کتاب مورد نظر به چارلین ارائه می دهد. اطلاعاتی که باور کردنش دشوار است اما پرده از رازهایی بزرگ و سرنوشت ساز برمی دارد. در نتیجه چارلین تصمیم می گیرد اطلاعات خود را با شخصیت اصلی قصه در جریان گذاشته، او را با خود همراه سازد. تصمیمی که ماجراهایی خواندنی را برای آن ها پدید می آورد.
فهرست
یادداشت نویسنده در آستانه ی تحول زمان حال طولانی مساله ی انرژی مبارزه برای قدرت پیام راروران تصفیه ی گذشته همراه جریان آب رفتن اصول اخلاقی میان افراد فرهنگ در حال تکوین
برشی از متن کتاب پیشگویی آسمانی اثر جیمز ردفیلد
دنبال سرباز از پله ها بالا رفتم و به فضای باز که آفتاب درخشان بر آن می تابید قدم گذاشتم. هشدار پابلو در ذهنم تکرار می شد. شیفتگی و اعتیاد به فردی دیگر؟ منظورش از این حرف چه بود؟ چه نوع اعتیادی؟ سرباز مرا از مسیری که به پارکینگ ختم می شد برد، در آن جا دو سرباز دیگر کنار جیپ ارتشی ایستاده بودند. از همان توی راه به دقت ما را زیر نظر داشتند. وقتی نزدیک شدم و توانستم توی جیپ را ببینم، متوجه شدم که مسافری در صندلی پشت ماشین نشسته است. مارجوری! چقدر رنگ پریده و نگران به نظر می آمد. پیش از آن که بتوانم توی چشم هایش نگاه کنم و توجه اش را جلب کنم، سرباز پشت سرم بازویم را گرفت و مرا برد و صاف پیش او نشاند. آن دو سرباز دیگر سوار صندلی جلو ماشین شدند. آن که پشت فرمان نشست برگشت و نگاهی به ما انداخت و بعد ماشین را روشن کرد و به طرف شمال راه افتاد. از سربازها پرسیدم: «انگلیسی بلدید؟» سرباز بغل دست راننده که مردی تنومند بود برگشت و نگاهی مات و بی اعتنا به ام کرد و به اسپانیایی چیزهایی بلغور کرد که سردرنیاوردم، سپس تند و خشن سرش را برگرداند. توجه ام را به مارجوری معطوف کردم. زیر لبی پرسیدم: «حالت خوبه؟» «من ... اوه ...» صدایش در نیامد، و دیدم که اشک از گونه هایش سرازیر می شود» دستم را دور کمرش گذاشتم و گفتم: «اوضاع رو به راه می شود.» سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد، به زور لبخند زد و آن گاه سرش را روی شانه ام گذاشت. موجی از شور و هیجان تنم را فرا گرفت. ساعتی در جاده ی پر دست انداز بالا و پایین پریدیم، هر چه پیش می رفتیم چشم انداز از گل و گیاه بیش تری پوشیده می شد و جنگل واره تر می شد. آن گاه به سر پیچی رسیدیم به گستره ی انبوهی از گیاهان برخوردیم که ظاهرا حاشیه ی شهر کوچکی را تشکیل می داد. در دو طرف جاده خانه های چوبی قرار داشتند. تقریبا صدمتر جلوتر، کامیون گنده ای راه را بسته بود. چند سرباز به ما اشاره کردند که توقف کنیم. پشت سر آن ها کامیون های دیگری نیز بود، که بعضی از آن ها با نور زرد چشمک می زدند. حواسم را بیش تر جمه کردم. وقتی زدیم کنار تا پارک کنیم یکی از سربازها به ما نزدیک شد و چیزهایی گفت که نفهمیدم. تنها کلمه ای که فهمیدم بنزین بود. همراهان ما از جیپ پیاده شدند و بیرون به صحبت با سایر سربازها مشغول شدند. گهگاه، اسلحه به کمر، نظری به ما می انداختند. نظرم به خیابان باریکی جلب شد که به سمت چپ می پیچید. همین طور که به مغازه ها و درها نگاه می کردم چیزی در برداشت و تصورم تغییر کرد. شکل ها و رنگ های ساختمان ها ناگهان جان گرفتند و مشخص تر شدند. آهسته نام مارجوری را بر زبان آوردم و احساس کردم او سرش را بالا گرفت، اما پیش از آن که فرصت کند و حرفی بزند ...
نویسنده: جیمز ردفیلد مترجم: هرمز عبداللهی انتشارات: فرزان روز
نظرات کاربران درباره کتاب پیشگویی آسمانی
دیدگاه کاربران