کتاب اسرار نوشته ی کنوت هامسون با ترجمه ی سعید سعیدپور توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.
شخصیت اصلی داستان، "یوهان نیلسون ناگل"، مردی مرموز با رفتارها و واکنش هایی عجیب و غیرقابل پیش بینی است که در نیمه ی تابستان سال 1891 سوار بر یک کشتی بخار، وارد شهر ساحلی نروژ می شود؛ ناگل، در این شهر ساحلی، هیچ دوست و فامیلی ندارد و برای شهروندانش، کاملا ناآشنا و غریبه می باشد. او جهت اقامت موقت خویش، در هتل سانترال اتاقی را کرایه می کند. پس از گذشت چند روز، هم چنان هویت و نیت اصلی ناگل از اقامتش در شهر ساحلی، هم چون رازی سر به مهر باقی می ماند تا این که هتلدار سانترال، نزد او رفته، با مطرح نمودن پرسش هایی، در پی کشف این راز می گردد. ناگل در ابتدا از پاسخ دادن به سوال های شخصی امتناع می ورزد اما پس از دقایقی خود را یک کارشناس کشاورزی معرفی می نماید که به تازگی از خارج آمده، و قصد دارد پس از سر و سامان بخشیدن به اوضاع خویش و اقامت چند ماهه اش در این مکان، آن جا را ترک کند. زمان ورود او به این سرزمین، دقیقا با روزی مصادف می شود که نامزدی دوشیزه "داگنی کیلاند"، به طور رسمی در شهر اعلام می گردد؛ کیلاند، فرزند کشیش بخش شهر و دختری بسیار زیبا و فریبنده است، به طوری که توجه همگان را به خود جلب می کند و علاقه مندان فراوانی دارد؛ همین دلدادگی ها، ماجراهایی پرفراز و نشیب را برای اهالی شهر و هم چنین ناگل به وجود می آورد و مسیر زندگی مرد قصه را تغییر می دهد.
برشی از متن کتاب
تا سه روز بعد ناگل در شهر دیده نشد. در اتاقش را در هتل قفل کرده و با کشتی از آن جا رفته بود. هیچ کس نمی دانست کجا رفته. فقط می دانستند به جایی در نواحی شمال، شاید به یک مرخصی کوتاه رفته بود. یک روز صبح خیلی زود، خسته و رنگ پریده برگشت. یک راست به هتل نرفت بلکه در اطراف بارانداز قدم زد، و بعد در جاده ی جدید، جایی که تازه دودکش کارخانه به راه افتاده بود، به راه افتاد. برای خودش پرسه زد، معلوم بود می خواهد وقت بگذراند. شهر که به جنب و جوش آمد، کنار پست خانه جنب بازارچه ایستاد. رهگذران را به دقت می نگریست و چشمش که به دامن سبز مارتاگود افتاد، بی درنگ به سویش رفت. شاید خانم او را به یادنمی آورد؟ نامش ناگل است – همان که روی صندلی اش قیمت گذاشته. تا حالا فروش که نرفته؟ نه آن را نفروخته است. خبر خوشی است. و هیچ کس هم به سراغ خانم نیامده که بیش از مبلغ پیشنهادی او قیمت دهد؟ هیچ ملاقاتی از طرف کلکسیونرهای عتیقه جات نداشته؟ چرا، یک نفر آمده ولی ... «مشتری داشتید؟ گفتید یک خانم؟ امان از این زن ها، در هر کاری فضولی می کنند! این یکی لابد به وجود این قطعه ی کمیاب بو برده و فورا خواسته آن را به چنگ بیاورد. این زن های این جوری اقدام می کنند! حالا چقدر قیمت گذاشت؟ تا حالا چقدر بالا رفت؟ اما یادتان باشد من به هیچ قیمتی از حقم نسبت به آن صندلی نمی گذرم!» قیافه اش چنان پکر بود که فورا مارتا جواب داد؟ «البته که مال شماست». «پس می توانم همین امشب مزاحم تان شوم تا معامله را جوش بدهیم؟» «بله، اما بهتر نیست من صندلی را به هتل بفرستم؟» «به هیچ وجه. یک شیئی آن چنانی را باید فقط به دست خبره سپرد. در واقع اصلا ترجیح می دهم کسی نبیندش. حدود ساعت هشت برمی گردم. راستی، لطفا تمیزکاری و گردگیری اش نکنید – و تو را به خدا مبادا آب رویش بریزید!» ناگل به هتل برگشت. با لباس روی تخت افتاد و تا سر شب خوابید. شامش را که خورد، قدم زنان به کلبه ی مارتاگود در لنگرگاه رفت. ساعت هشت بود. در زد و وارد شد. اتاق تر و تمیز شده و کف اتاق پاکیزه بود و پنجره ها برق می زد. مارتا گردنبندی هم آویخته بود. معلوم بود که انتظار مرد را می کشیده است. بعد از سلام و خوش و بش، مرد نشست و رفت سر موضوع معامله. زن تسلیم نمی شد و سرسختانه تر از همیشه اصرار داشت که صندلی را به او هدیه دهد. سرانجام مرد خشمگین شد و تهدید کرد که پانصد کرون پرت می کند توی صورت او و با صندلی می زند به چاک. دیگر چاره ای برایش نگذاشته است! روی میز مشت می کوبید و به زن می گفت عقل از سرتان پریده و من به عمرم آدمی مثل شما ندیده ام. با نگاهی خیره به زن گفت: «می دانید. لجاجت شما مرا نسبت به صندلی دچار تردید کرده. نمی دانم آیا واقعا قیمتی را که رویش توافق کرده ایم ...
نویسنده: کنوت هامسون مترجم: سعید سعیدپور انتشارات: مروارید
نظرات کاربران درباره کتاب اسرار - کنوت هامسون
دیدگاه کاربران