معرفی کتاب گذرنامه اثر هرتا مولر
کتاب "گذرنامه"، رمانی سرشار از جملات کوتاه و استعاره هایی زیبا می باشد که "هرتا مولر"، محتوای آن را با الهام گرفتن از زندگی واقعی و تجربیات شخصی خویش به نگارش در آورده است. شخصیت اصلی قصه، "ویندیش"، مردی آلمانی تبار می باشد که همراه با همسرش، "کاتارینا" و تنها فرزندش، "آمالیه"، در یکی از روستاهای کشور رومانی زندگی یکنواخت و غم انگیزی را سپری کرده، از طریق شغل آسیابانی، هزینه های روزمره ی خود و خانواده اش را تامین می کند. در این هنگام، "نیکولای چائوشسکو"، که یکی از سرسخت ترین و خشن ترین سیاست مداران کمونیست رومانیایی می باشد، حکومت رومانی را در دست دارد، و با وضع قوانین و اقدامات ظالمانه و دیکتاتوری خویش، شرایط سخت و اسف باری را برای شهروندان این سرزمین به وجود آورده است. ویندیش، که سال ها پیش به دلیل وقوع جنگ و به وجود آمدن شرایط سخت زندگی، کشور خود یعنی، آلمان را ترک کرده، و به رومانی پناه آورده، هم اکنون آرزوی بازگشت به آلمان را در دل می پروراند و برای رسیدن به این هدف بزرگ خویش، لحظه شماری می کند. وی جهت ورود به آلمان مجبور است که گذرنامه ای را تهیه کرده، سپس اقدام به مهاجرت نماید؛ اما تهیه ی گذرنامه و تحقق بخشیدن به این آرزو، ویندیش و خانواده اش را با اتفاقاتی غیر قابل پیش بینی مواجه ساخته، زندگی شان را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد و در نتیجه، ماجراهایی خواندنی را در اختیار مخاطب قرار می دهد.
برشی از متن کتاب گذرنامه اثر هرتا مولر
ویندیش سوار بر دوچرخه از آسیاب به خانه باز می گردد. وسعت نیم روز از دهکده بیش تر است. خورشید مسیرش را می سوزاند. چاله ترک خورده و خشک شده است. همسرش ویندیش حیاط را می روبد. ماسه مثل آب روی انگشت پاهایش ریخته. امواج کنار جارو صامت اند. همسر ویندیش می گوید: «هنوز پاییز نشده درختان اقاقیا دارند زرد می شوند.» ویندیش دکمه های پیراهنش را باز می کند. می گوید: «اگر تابستان نرفته درختان خشک شوند، زمستان سردی در پیش داریم.» مرغ ها سر خود را زیر بال های شان می برند. با نوک سایه ی خودشان را، که خنکی ندارد، تعقیب می کنند. خوک های خال خالی همسایه میان هویج های وحشی و گل های سفید پشت پرچین خرخر می کنند. ویندیش از میان سیم ها نگاه می کند. می گوید: «آن ها به این خوک ها چیزی نمی دهند بخورند. امان از این واخیایی ها. حتی نمی دانند چطور شکم خوک ها را سیر کنند.» همسر ویندیش جارو را به کنار خود می گیرد. می گوید: «باید به دماغ آن ها حلقه انداخت. تا زمستان نیامده خانه را از ریشه می کنند.» همسر ویندیش جارو به دست راهی انبار می شود. می گوید: «زن پستچی این جا بود. دهانش بوی گند عرق می داد. گفت که افسر بابت آرد تشکر کرده و آمالیه باید برای جلسه ی صبح یک شنبه بیاید. باید تقاضانامه و شصت لئو برای تمبرهای دولتی خود ببرد.» ویندیش لب هایش را می گزد. دهانش به اندازه ی صورتش، تا بیخ پیشانی اش باز می شود؛ می گوید: «پس آن تشکرها چه فایده ای داشت؟» همسر ویندیش سرش را بالا می گیرد. می گوید: «از اول می دانستم. دیگر باید این آرد دادن هایت را بگذاری کنار.» ویندیش رویش را به حیاط می کند و فریاد می زند: «تازه با این کارهایی که کردم بازم دخترم به این وضع افتاده.» توی ماسه ها تف می کند. «منزجر کننده است، خجالت دارد.» قطره های آب دهان از چانه اش آویزان است. همسر ویندیش می گوید: «"این منزجر کننده است" را هم باید بگذاری کنار.» استخوان های گونه اش دو قلوه سنگ سرخ شده اند. زن می گوید: «الان موضوع خجالت نیست، موضوع گذرنامه است.» ویندیش در را به هم می کوبد، فریاد می زند: «باید برایت درس عبرت شود، کتی. باید روسیه برایت درس عبرت شود. آن وقت هم نگران خجالت نبودی.» همسر ویندیش با ضجه می گوید: «تو خوکی. » در انبار باز و بسته می شود گویا بادی در جنگل وزیده. نوک انگشتش را به دهانش می گیرد. می گوید: «وقتی افسر پاکی آمالیه را ببیند، دیگر به او کاری ندارد.» ویندیش با تمسخر می گوید: «حتما تو هم پاکی؟ زمان جنگ، مردم توی روسیه از گرسنگی هلاک می شدند، اما تو با قباحت زندگی می کردی. اگر بعد از جنگ با تو ازدواج نکرده بودم، باز هم به کارهایت ادامه می دادی.» دهان همسر ویندیش باز مانده است. دستش را بالا می گیرد. انگشتش را بالا می گیرد. فریاد می زند: «تو همه را بد می بینی، چون خودت نه خوبی داری و نه دست خیر.» زن از روی ماسه ها راهش را می گیرد و می رود ...
(برنده ی نوبل ادبیات 2009) نویسنده: هرتا مولر مترجم: مهرداد وثوقی انتشارات: مروارید
نظرات کاربران درباره کتاب گذرنامه
دیدگاه کاربران