loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب فرزند پنجم

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

معرفی کتاب فرزند پنجم اثر دوریس لسینگ

این کتاب راوی داستان جذاب زندگی زن و مردی خجالتی و گوشه گیر به نام هریت و دیوید است. داستان از یک میهمانی اداری که هیچکدام شان میل شرکت در آن را نداشتند شروع می شود؛ هر دو با بی میلی در آن شرکت می کنند و همچنان که هر کدام در تنهایی شاهد شادی و رقص زوج ها بودند؛ متوجه هم می شوند نگاهشان در هم گره می خورد و این موضوع باب آشنایشان را فراهم می کند تا جایی که در گوشه ی خلوتی از مهمانی با هم صحبت می کنند ؛ آنها متوجه می شوند که برای هم ساخته شده اند و در کوتاهترین زمان ممکن تصمیم می گیرند که با هم ازدواج کنند و در کنار هم باشند. پس از ازدواج هر دوی آنها دوست داشتند بچه های زیادی داشته باشند بعد از کلی تلاش و جستجو خانه ای را در لندن پیدا نکردند که مناسب یک خانواده ی پر جمعیت باشد، جایی که بچه ها بتوانند به راحتی در آن بازی کنند به همین خاطر مجبور شدند در اطراف لندن به جستجو بپردازند. در نهایت خانه ای بزرگ و مجلل در میان یک باغ پیدا کردند که بسیار مناسب آنها و آرزوهایشان بود. سالهای زیادی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که صاحب چهار فرزند به نام های  «لوک»، «هلن»، «جین» و «پل» شدند. هریت و دیوید با وجود این چهار فرزند از زندگی خوب و شادی برخوردار بودند و تصمیم گرفته بودند که فعلا بچه دار نشوند. چیزی نمی گذرد که هریت متوجه می شود باردار است و فرزند دیگری نیز قرار است به جمع آنها اضافه شود.  فرزند پنجم که ناخواسته پا به زندگی آنها گذاشته بود ازهمان دوران جنینی هم غیر عادی بود طوری که در زمان رشد خود در رحم مادر علائم عجیبی از خود بروز می داد. با به دنیا آمدن فرزند پنجم دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی ماند و ...

 

برشی از متن کتاب فرزند پنجم اثر دوریس لسینگ


دیوید این روزها دیر از سرکار می آمد، یا اصلا نمی آمد. پیش یک ازآنها که با او کار می کردند می ماند. یک شب از قضا زود از راه رسید و آن دار و دسته را دید، نه نفر یا ده نفر بودند که تلویزیون تماشا می کردند. قوطی آبجو و جعبه های خوراکی آماده چینی دستشان بود و کاغذهایی که دور ماهی و چیپس پیچیده بودند در تمام اتاق پخش و پلا بود. گفت: «این گند و کثافت ها را تمیز کنید.» آنها آهسته بلند شدند و آت و آشغال ها را جمع کردند. او مرد بود: مردخانه. بن هم همراه سایرین آشغال ها را جمع کرد. دیوید گفت: «کافی است. حالا بروید خانه، همه تان.» آنها دنبال هم قطار شدند، بن هم همراهشان رفت. نه هریت چیزی گفت، نه دیوید که جلو او را بگیرند. مدتها بود که آن دو با هم تنها نمانده بودند. هریت با خود گفت: هفته ها. دیوید می خواست چیزی بگوید، اما می ترسید - آیا می ترسید از اینکه خشم افسار گسیخته خود را برانگیزاند؟ سرانجام با بشقابی از آنچه توانست در یخچال پیدا کند پشت میز نشست و پرسید: «نمی بینی چه اتفاقی دارد می افتد؟ » منظورت این است که روز به روز بیشتر اینجا می مانند؟ » بله، منظورم همین است. نمی بینی که ناچاریم این خانه را بفروشیم؟ » هریت با لحن آرامی گفت: «بله، می دانم که ناچاریم.» اما دیوید لحنش را اشتباه گرفت. «محض رضای خدا، هریت. دیگر منتظر چه هستی؟ دیوانگی است که...» «تنها چیزی که حالا فکر می کنم، این است که بچه ها شاید خوشحال بشوند که نگهش داریم.» «ما بچه نداریم، هریت. یا بهتر بگویم، من بچه ندارم. تو یکی داری.» هریت احساس کرد که اگر او بیشتر اینجا بود، این حرف را نمی زد...

نویسنده: دوریس لسینگ مترجم: مهدی غبرائی انتشارات: ثالث

 



درباره دوریس لسینگ نویسنده کتاب کتاب فرزند پنجم


نظرات کاربران درباره کتاب فرزند پنجم


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب فرزند پنجم" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل