کتاب خانه ی پلهها نوشتۀ ویلیام اسلیتر، و ترجمۀ حسین شهرابی در انتشارات کتابسرای تندیس منتشر شده است.
مکانی را تصور کنید که هیچگونه دیوار یا سقفی ندارد و فقط و فقط پلههایی وجود دارند که تا ابد ادامه دارند و بیانتها هستند. اگر در چنین فضایی از خواب بیدار شوید، چه میکنید؟ «خانۀ پلهها»، داستان پنج نوجوان شانزده ساله را روایت میکند، که هرکدام را از یتیمخانههای مختلف دولتی گرفته و به اتاقی بزرگ، پر از پلههای بی انتها میاندازند. بدون دیوار، سقف و طبقه. فقط یک سفیدیِ درخشان از پله هایی بی پایان که به سمت بالا میروند. لولا، پیتر، الیور، ابیگیل و بلاسم برای هفتهها، حتی ماهها در این مکان عجیب و دلهرهآور گیر افتادهاند و دلیلش را نمیدانند. آنها دستگاه عجیب و غریبی را مییابند که گاهی به آنها غذا میدهد و انگار میخواهد چیزی به آنها آموزش دهد. چه کسی اینکار را با آنها کرده است؟ هدفش چیست؟ آیا زنده میمانند؟ هیچ کدام را نمیدانیم. این رمان در سال 1974 نوشته شده است و بیست فصل دارد. تمامِ هدف این رمان دنبال کردن خط اصلیِ داستان نیست، بلکه توجه به مسائل روانشناختیِ جامع و مختلفی است که شخصیتها را در تصمیمگیریها، عکسالعملهایشان به اتفاقات مختلف احاطهکردهاند و به داستان جذابیتِ خاصی میبخشند. این رمانِ کوتاه و پرکشش، مناسب برای نوجوانان میباشد با اینحال درهر سنی که باشید از این رمان علمی ـ تخیلی لذت خواهید برد.
برشی از متن کتاب
پیتر جا خورد. تا مدتی کسی کاری نکرد و بعد ناگهان این صدای جدید آمد. سرش را بالا گرفت. دختری بر روی پلکانِ روبهرویش ایستاده بود. باریک و بلند بود. نمیشد گفت صورتش با آن چانهی کوچک و بینیِ کمابیش برجسته زیباست؛ اما چهرهی معصوم و موهای درخشان و کمرنگش که تا کمرگاهش میآمد او را زیبا نشان میداد. «صداتون رو... شنیدم» یکییکی به همهی آنها نگاه انداخت و لبخندی مردد روی لبهای باریکش بود. « بعد یه مدت دنبالتون گشتم. خیلی خوشحال شدم. تا کلی وقت خیال میکردم... اینجا تنهای تنهام.» لولا گفت: «خووووب... ما هم خوشحالیم. بیا پایین.» دختر گفت «باشه» بعد روی پلهای نشست و موهایش را با دست عقب داد. لباس آسایشگاهیِ خاکستریاش که به تنِ هر کسِ دیگری ممکن بود زشت و مایۀآبروریزی به نظر بیاید، یکجورهای به او میآمد. «راستش یک کم حالم گرفته شد. وقتی اولین بار صدا شنیدم خیال کردم یعنی میتونم برم بیرون؛ یا دستکم بفهمم چه اتفاقی داره میافته. اما بعدش شنیدم داشتید چی میگفتید... اینجا منطقی نیست و از این چیزها... به نظرم احتمالا شماها هم مثل من چیزی نمیدونید.» لولا گفت: «درسته.» «ولی اون موقع داشتید میگفتید...» صورتش حالتی معماگونه و خندهدار گرفت. «زبوندرازی باید بکنید تا کار کنه؟! یعنی چی؟» دختر چاق به کفِ پاگرد اشاره کرد و گفت:« این غذاسازه رو میگفتیم. میبینی؟ من اول پیداش کردم.» بعد نگاهی اخمآلود به لولا انداخت و ادامه داد: « خودم فهمیدم که اگر زبونت رو جلوِ این صفحه دراز کنی، غذ ازش بیرون میآد. غذای خوب. ولی بعدش اون اومد ـبا اون پسره ـ هی بدجنسی کرد و بعدش دیگه کار نکرد.» دختر تازهرسیده لبخند به سه نفرشان زد و گفت: « ولی چه عجیب که اینطوری کار میکنه. چرا آخه...؟» لولا شانه بالا انداخت: «از کجا معلوم؟ گرسنهای؟ شاید دوباره کار کنه.» «نه ممنون. الان نمیخوام.» هر سه سکوت کردند و به تازهوارد زل زدند. دختر کمی معذب خود را جابهجا کرد. «خوب... اسمتون چیه. من اسمم ابیگیله.» لولا گفت: «این پیتره. منم لولا. اسم تو چی بود؟» به دختر چاق نگاه کرد. دختر چاق با حالتی متبکر اما ناخرسند سرش را به طرف لولا گرفت. لولا هم در جوابش فقط چینی به دماغش انداخت. دختر چاق ادامه داد: «بِلاسِم پیلکینگتون. تو هم خفه شو! باور کن میتونی!»
(شاهکارهای ادبیات علمی تخیلی) نویسنده: ویلیام اسلیتر مترجم: حسین شهرابی انتشارات: کتابسرای تندیس
نظرات کاربران درباره کتاب خانه ی پله ها - ویلیام اسلیتر
دیدگاه کاربران